aghajohanson
aghajohanson
خواندن ۲ دقیقه·۵ سال پیش

کارگرزاده؛ بچه بودیم بزرگ شدیم.(۲)

قسمت قبلی را اینجا بخوانید. http://vrgl.ir/hQ6Bj

دوران دبیرستان به درد نخورترین منِ من را ساخت. کارِ آخر هفته را تعطیل کرده بودم و فقط بعدازظهر ها و موقعیت‌های خاص را کار می‌کردم. در مدرسه اما، بر خلاف تصورم توانستم خودم را با جوِ دانش اموزان انجا وفق بدم. شدم از شاگردان خوب مدرسه. خوب یعنی نمره بگیر. خوب یعنی بی خطر.

هیچ نشانه ای از خودم نمی دیدم. با کسی کاری نداشتم، کسی کارم نداشت. یک بچه دبیرستانی معمولی. دائما درحال تغییر بودم، شاید هم نوعی فرار بود، از آنچه بودم و نمیخواستم. هیچ چیزم در این دوران ثابت نماند. سلایقم عوض شدند، علایقم عوض شدند، دوستانم عوض شدند، دشمنان نداشته ام عوض شدند و همه چیز. تنها چیزی که عوض نشد، کچل بودن کله‌ی کچلم بود. هیچوقت در "کچالتم" خلاقیت نداشتم.
"با نمره چهار مثل همیشه" مونولوگ من با آرایشگر محلمان طی سه سال دبیرستان. سال چهارم اما، کمی فرق داشت. دیگر پیر شده بودیم. من که پیر مانده بودم. خلاصه اینکه با سالهای قبل توفیر داشت. دیر می آمدیم، زود می رفتیم. اول اسممان آقا می‌گذاشتند وقت صدازدنمان. سال چهارم، کار را کلاً تعطیل کردم. آبستن من جدیدی بودم. من متظاهر. وقت آزاد نداشتم. ظاهرا همیشه داشتم درس میخوندم. به واسطه‌ی همین تظاهر، عده زیادی از دوستانم، بخاطر درک وشعور بالاشون، تماسشون باهام قطع شد. "فکر کردم مزاحم درس خوندنت نشم." گزاره ی تکراری همه دوستانم، وقتی اتفاقی میدیدمشون و گله می کردم. "کار را رها کرده، از زندگی افتاده، دوستانش را از دست داده." خود خودم بودم، خود غم‌انگیزِ آن زمانم. این تعریف آزار دهنده، کار خودش را کرد. و با خودم گفتم، حداقل از این عذابی که میکشی بهره ای ببر. یک نتیجه مثبت کوچک هم کافی است.

و کبری تصمیم گرفت.
تصمیم گرفتم، تصمیمی اکبر. کنکور سکوی پرتاب من است. با این آرمان و با امید قبولی در دانشگاه خوب رفتم به جنگ کتاب های قطور فلان و بیسار. تا خودم را جمع و جور کنم بهمن تمام شد. اسفند احساس خوبی به من می داد. احساس مزخرف بودنم را تلطیف کرده بود. کمتر مزخرف بودم. درس می خواندم. برنامه ای برای روزم داشتم. برنامه هفتگی، ددلاین، تایم لاین، فلان و فلان.. . زود بیدار شدن های الکی، به موقع خوابیدن های الکی، نه گفتن های الکی، فوتبال ندیدن های الکی. الکی الکی به زندگی سالم رو آورده بودم. کم کم خیال پردازی ها شروع شد.
"اگر دانشگاه خوب قبول بشی، همه چی گلستون میشه!"
و این شده بود انگیزه من برای منظم بودن و پایبند بودن به برنامه. انگیزه های الکی.
نوروز را به خودم سخت گرفتم. گرچه چیزی عایدم نشد ولی چیزی هم از دست ندادم. حداقل ساعت بدنم خراب نشد. خبری از شب بیداری های سال های پیش نبود. سیزده را که به در کردم، نشستم سر درس و مشقم. گاهی احساس میکردم که دارم از این درس خواندن و تحت فشار بودن لذت می‌برم.
تازه، دیگر کچل هم نبودم.

کنکور دادم.

ادامه دارد..


داستانکنکوردانشگاهتجربهموفقیت
برو عکس کارت دانشجوییتُ عوض کن :| اصلاً شبیهت نیس!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید