انسانِ خسته از بازده، اگر نتواند در سکوت بیارامد، به ابتذال پناه میبرد.
ابتذال، چهرهی نرمِ همان سازوکار مولد است؛ با این تفاوت که دیگر چیزی تولید نمیکند، فقط تظاهر به بودن میکند.
در جهانی که هر چیز باید در معرض دید باشد، ابتذال همان استتارِ خستگی است در لباسِ لذت. انسان مدرن در میان تصویرها و نمایشها، به جایی میگریزد که در آن دیگر نیازی به اندیشیدن نباشد.
میل به ابتذال، در سطح روانشناختی، میلی برای فرار از آگاهی است؛
آگاهی، همچون زخم، مدام خود را به ما یادآور میشود: آگاهی از گذر زمان، از بیمعنایی کار، از تهیشدن جهان از عمق. انسان برای درمان این زخم، سطح را برمیگزیند. در سطح بودن، یعنی رهایی از عمق و درد. در سطح بودن، یعنی زیستن بیتعهد، بیتفکر، بیسؤال. و همین است که ابتذال، در ژرفترین معنا، نه صرفاً سقوط، بلکه نوعی مکانیسم بقاست.
در سطح فرهنگی، میل به ابتذال را میتوان واکنشی دانست به جهانِ بیش از حد جدی.
در نظمی که هر چیز باید هدف، کارکرد، و پیام داشته باشد، لذتِ بیدلیل نوعی شورش است. کسی که در شبکههای اجتماعی از بیاهمیتترین امور لذت میبرد، شاید نه بهخاطر بیذوقی، بلکه از سر فرار از معنا باشد؛ از بارِ سنگین تفکر. همانطور که نیچه میگفت: «انسان، گاهی سطحی میشود تا از عمق رنج نکشد.»
با این حال، ابتذال نیز بهسرعت در چرخهٔ مصرف گرفتار میشود.
ابتذال به کالا تبدیل میشود: بازتولیدِ بیپایانِ بیمعنایی. آنچه زمانی کنش رهاییبخش بود، حالا خودش ابزار سلطه است. انسان در نهایت، درون همان نظامی که میخواست از آن بگریزد، بهصورت خندان اسیر میماند. میل به ابتذال، بهجای آنکه شکلی از آزادی باشد، بدل به صورت جدیدی از خستگی میشود.
از این رو، درک ریشههای ابتذال تنها زمانی ممکن است که در کنار آن، از غیرمولد بودن نیز دفاع کنیم.
غیرمولد بودن، سکوتی آگاهانه است؛ ابتذال، سروصدایی بیخود. اولی امتناع است، دومی انفعال.
غیرمولد بودن به انسان امکان میدهد که بایستد، نفس بکشد، و دوباره به معنا بیندیشد.
اما ابتذال، به او فرصت فرار میدهد — فراری شیرین، اما کوتاه.
و شاید همین تضاد، سرنوشت انسان معاصر است:
میانِ سکوت و سروصدا، میانِ آگاهی و فرار، میانِ رهایی و فرسودگی.
در ستایش غیرمولد بودن، ما از حقی سخن میگوییم که در زیرِ میل به ابتذال دفن شده است:
حقِ اندیشیدن بیهدف، دیدن بیدلیل، و زیستن بیکارکرد.