دوران کودکی من پر بود از الگو. تقریبا برای انجامِ هر کاری یک الگو پیدا میکردم. خوب حرکات و سکناتش را برانداز و مطالعه میکردم سپس کانسپتش را روی خودم پیاده می کردم. یک روز برای یک کار تیمی نیازمندِ گروهی منسجم بودم و باید الگویِ تیم ورکِ خودم را پیدا میکردم. یادم است ماه رمضان بود و همه ی محله ها تیمِ فوتبال داده بودند برای جام رمضان من هم برای تماشا رفتم زمین فوتبال. تیمِ جمال آبادی های مقیم مرکز با گیلانی ها بازی داشت. تعداد تعویض آزاد بود و در همان هفت دقیقه ی اولِ بازی، جمال آبادی ها هفده مصدوم داشتند بدونِ اینکه گیلانی ها حتی یک تکل رفته باشند. قضیه این بود که وقتی یکی از جمال آبادی ها صاحب توپ میشد و بلافاصله پاس نمیداد، سه نفر از هم تیمی هایش به سمتش یورش میبردند و آن بازیکن را به سختی مجازات می کردند. دقیقه ی ده بود که گیلانی ها از ادامه بازی انصراف دادند و گفتند این ها به خودشان رحم نمی کنند، به ما رحم کنند؟ و بازی سه بر صفر به سودِ جمال آبادی های مقیم مرکز پایان یافت. در همان بازی اول محوِ تیم ورکِ قدرتمندِ جمال آبادی ها شدم و سرِ یه سیخ دُنبلان با محسن شرط بستم جمال آبادی ها قهرمان می شوند. از بازی دوم، جمال آبادی ها یک تیمِ واقعی شدند و تیکی تاکای آنها قبل از تیکی تاکای بارسلونا شکل گرفت البته باز هم به همان شکل مصدوم میدادند اما نه هفده تا؛ هر بازی نهایتا چهار یا پنج تا. شبِ عید فطر تیمِ گاوصندوق فروشان گوراوان که تیمِ متمولی بود (همین قدر برایتان باز کنم که هرکدام از بازیکنان یک نیسان آبی و یک زانتیا داشتند. روزها با نیسان گاوصندوق میفروختند و شب ها با زانتیاهایشان در اندرزگو دوردور میکردند) با نتیجه ی نزدیکِ سه به دو بازی را از جمال آبادی های مقیم مرکز برد و همان شبدر حالیکه من به یک سیخ دُنبلان فکر میکردم، داورِ بازی که به زعمِ جمال آبادی ها پول گرفته بود و بازی را برای گوراوانی ها درآورده بود، با چهارده شکستگی به نیت چهارده معصوم، راهیِ بیمارستان شد.
احمدم