من له له میزدم برای ساعت نه صبح جمعه های تابستان که حسن توکیو آف بود، سر کار نمیرفت، می آمد می نشست سر کوچه، از خاطرات تلخ و شیرین ژاپن تعریف میکرد، من هم چشمامو میبستم، بدون اینکه خبر داشته باشم اونور تر از میدان فتح و مهرآباد، دنیا چه شکلی ست، به اقصی نقاط مجمع الجزایر ژاپن سفر میکردم و گاهی خودم رو جای قهرمان آن روزهام حسن آقا میذاشتم و به مبارزه با تاتسویوکی هیشیدا، مخوف ترین یاکورای ژاپن میپرداختم. اما دنیام تا مدتی بی قهرمان و خالی از خیال شد از وقتی هم بندیش از ژاپن اومد بهش سر بزنه و برای اصغر سوسکی تعریف کرد که حسن بخاطر سیزده گرم حشیش زندان بوده نه درگیری با مخوف ترین یاکوزای توکیو! البته زندانش هم بر خلاف آنچه حسن توصیف میکرده غیر مختلط و طبعا از مکالمات اروتیک با خلافکارهای زنی که سینه هایی به بزرگی توپ والیبال داشتند هم خبری نبوده و حسن فقط یک بار با زنی فیلیپینی پنجاه و سه ثانیه دیالوگ آن هم در حد آیم فرام ایران، تو از کجایی داشته و وقتی زن، ازش خواسته با او به خانه اش برود که تا صبح خوش بگذرانند، از شدتِ ترشح هورمون های مردانه اش و تصور اینکه تا صبح چه غوغایی در رختِ خواب به پا خواهد کرد، فعل و انفعالات عجیبی در منتها علیه فاق شلوارش تا بالای زیپ و زیر دکمه ی شلوارش حس کرده و بعد از اعمال جابجایی در اعضای میانی بدنش که بعدها به بالا بغل نامگذاری شد، جهت هضمِ این آبرو ریزی، ناپدید و بعد از آن در توکیو، کیوتو، ناکازاکی همچنین حومه، دیده نشده است. حسن بعد از افشای حقایق زندگی مرموزانه و البته قهرمانانه اش پیش صاحب خانه، من و سایر اهالی محل، حالا بعد از ده سال حتی برای گرفتن پول پیش هم به خانه برنگشته.
اما ارسلان تایچی اصلا همچین چیزی نبود یعنی خالی بند یا بلوف زن نبود. صبح تا ظهر در صافکاری برادرش، ارسلان بی رنگ بود، از غروب به بعد هم برای ما ارسلان تایچی! شاید حرفاش درمورد هنرهای رزمی، تایچی، انرژی، خوابیدنِ شبانه روزی روی نیزه، زندگی اش در معبد شائولین و شاگردِ ممتازِ استاد شی یونگ بودن، مثل اثبات وجود خدا یا بهشت و جهنم دور از فهم ما بود، اما مثل پیامبران اوالعزم، معجزاتی برای اثبات حرف هاش هم داشت که مُرید و رهرو اش شدم. مثلا یک بار با تایچی و از راه دور یک نیسان را سه سانتیمتر جابجا کرد، هرچند که از جمع هشت نفره ای که به تماشای معجزه ی ارسلان نشسته بودند فقط من آن سه سانت را باور کردم، چون خودم قبل و بعد از جابجایی را اندازه زدم، نمیدانم از کجا تا کجا و با چه معیاری بود اندازه گیری ام ولی خب ایمان داشتم درست بود یا یک بار ازم خواست موقع دوچرخه سواری چشمامو ببندم تا او با تایچی کنترلم را در دست بگیرد و من را تا میدان آزادی ببرد و برگرداند، اما وقتی بعد از شش متر با کله رفتم تو جوب و گوه سر تا پام را گرفت، متقاعدم کرد که باید بیشتر دل به انرژی های روانه شده به سمتم بدهم و کمتر به دختر بزرگه ی آقای قربانی و چیزهایی که موقع قایمکی دید زدن ازش دیدم، فکر کنم تا او بتواند کنترل دوچرخه را در دست بگیرد.
دیروز ماشینم را بردم تا هم گلگیر را با ترکیب تایچی و مهارت، بی رنگ دربیاورد و هم بعد از نه سال ببینمش، گفتند زمستان پارسال شرط بسته که میتواند ماشینِ راننده ای با چشمان بسته که به سمتش در حال حرکت است را با تایچی نگه دارد، اما...
اما تایچیِ لعنتی کارساز نبوده و ماشین با سرعت شصت کیلومتر در ساعت، کوبیده بهش، بعد از انتقال به بیمارستان هم کسی ندیدش.
من مطمئنم راننده حواسش را پیش دِکُلته ی قرمزِ دختر بزرگه ی همسایه اش، جا گذاشته و دل را به انرژیِ بی پایانِ ارسلان نداده.
از زمستان و سرماش و رفتن قهرمان هام متنفر شده بودم. حسن توکیو هم زمستان رفته بود ولی تا مدتی فکر میکردم ارسلان همینجوری نرفته، حتما برگشته به معبد شائولین تا شاگردی استاد را کند و چند تایچی کارِ حرفه ای مثل خودش تربیت کند و پر قدرت تر از قبل برمیگردد اما راستش را بخواهید، قهرمان های نوجوانیم کاریزماتیک ترین لوزرهای قرن معاصر بودند.