اولین ضربه زندگیمو سی سال پیش تو همچین روزی خوردم.
همون موقع که اون پرستار ایکبیری منو از شکم مادرم بیرون آورد (آخه من سزارینی بودم) و تموم حرصش از جاریش رو جمع کرد تو دستش و زد در کونم (قبلا گفتم جاشم مونده)، با نیش باز گفت خوش اومدی پسرِ زشت. خودش زشت تر از من بود ولی، من با خوش آمدگویی اون فهمیدم که کجا به دنیا اومدم. داشت فارسی حرف میزد. مثل کابوس بود. پیش خودم گفتم شاید هنوز به دنیا نیومدم و تو شکم مادرم دارم خواب میبینم. آخه خودم دیدم رو جعبه موزی که توش بودم نوشته بود: برای صادرات به سوییس! اما از اونجاییکه اواخر دهه شصت بود و ایران درگیر جنگ، سوییسی ها در یک اقدام بشردوستانه هرچی موز داشتن رو میفرستن ایران. در حدی که روایت هست اون سال موز در برن و زوریخ کمیاب شده و سال بعدش هیچ بچه ای هم به دنیا نیومده.
پدرم یک کیلو از اون موزهارو میخره و بعدش رو شرمنده که دیگه نمیتونم تعریف کنم.
من در پایان جنگ، تو تحریم و آغاز حاکمیت یه نظامِ فاشیست، در خانواده ای مذهبی چشم به جهان گشودم. با ترور، قتل عام، جهاد سازندگی و بگیر و ببند یه کم بزرگ شدم. بچگیم بدون آب پرتقال اول صبح، بدون زمین بازی و دوچرخه، با خرپلیس و میخ طویله گذشت، جوونیم هم با گرونی بنزین، ماشین، خونه، هاله ی نور، دوباره تحریم، قتل عام، جوون کشی، دنبال کار گشتن و ... در حال گذره.
خلاصه به هر سختی ای بود، امسال، سی ساله شدم...
پ.ن: هرکی میخواد جای دست و ضربه ی پرستارو ببینه، یه شارژ ده تومنی بفرسته تا عکسش رو واسش بفرستم...