
در پایان، شروع شدم
روایت سفری که از خاموشی آغاز شد و به تولد یک انسان انجامید.
قسمت اول – جایی که آدم میخواست صفحهٔ سفید بشود
دلم میخواست آخر دنیا را ببینم.
نه از روی کنجکاوی…
نه برای فرار…
فقط برای اینکه یک بار، فقط یکبار، جایی را پیدا کنم که آدم بتواند
خودش را خاموش کند،
تبدیل شود به یک صفحهٔ سفید،
خالی، بیداستان، بدون گذشته.
سالها بود احساس میکردم ذهنم مثل یک اتاق شلوغ شده؛
پر از صدای آدمهایی که رفته بودند،
حرفهایی که مانده بودند،
و خاطراتی که مثل میخ به دیوارهای ذهنم کوبیده شده بودند.
تمام اینها باعث شد تصمیم بگیرم:
به آخر دنیا بروم.
نه اینکه فکر کنم جایی پشت کوهها یک پرتگاه واقعی هست،
اما هر کسی درون خودش یک «آخر دنیا» دارد،
جایی که تا نرسی به آن،
چیزی درونت آرام نمیگیرد.
راه افتادم…
بدون مقصد مشخص.
فقط یک حس بود که مرا جلو میکشید؛
حسی شبیه بوی باران قبل از آمدنش.
هرچه میرفتم، دنیا خلوتتر میشد.
آدمها کمتر، صداها کمرنگتر،
و انگار هر قدمی که برمیداشتم،
یک بخش کوچک از گذشته را از شانههایم میریختم زمین.
تا اینکه بالاخره دیدمش.
آخر دنیا…
نه شبیه تاریکی بود و نه پرتگاه.
برخلاف تمام تصورها،
آخر دنیا روشن بود.
به طرز عجیبی روشن.
یک دشت سفیدِ بیانتها
که هیچ سایهای روی آن نمیافتاد.
پا گذاشتم داخلش.
جایی بود که هیچ خاطرهای نمیتوانست دنبالت بیاید.
هیچ صدایی نمیتوانست از گذشته نشت کند.
جایی که انگار خدا آخرین صفحه کتاب را سفید گذاشته بود
تا هرکس خواست،
از نو خودش را بنویسد.
همانجا بود که فهمیدم
من به دنبال فرار نبودم…
به دنبال خاموشی نبودم…
به دنبال شروع دوباره بودم.
ایستادم وسط آن سفیدی،
چشمهایم را بستم
و برای اولین بار در زندگی
به چیزی شبیه آرامش پناه بردم…
آرامشی که شکل خالی شدن داشت.
و درست همان لحظه بود که فهمیدم:
کسی که به آخر دنیا میرسد،
در حقیقت به اولین صفحهٔ خودش رسیده است.
قسمت دوم – وقتی سفیدی شروع کرد با من حرف زدن
وسط آن سفیدی بیانتها ایستاده بودم.
هیچ صدا، هیچ سایه، هیچ چیز…
اما درست وقتی فکر کردم آرامش کامل را پیدا کردهام،
اتفاقی افتاد که انتظارش را نداشتم.
سفیدی… تکان خورد.
نه با باد، نه با موج،
با چیزی شبیه «نفس کشیدن».
انگار کل فضا یک موجود زنده بود
که سالها خوابیده بود
و حالا با حضور من بیدار شده باشد.
اولین بار صدایی شنیدم.
نه از بیرون…
از داخل سفیدی.
– بالاخره رسیدی؟
خشکم زد.
صدا شبیه صدای خودم بود،
اما کمی آرامتر، کمی عمیقتر،
مثل نسخهای از من که هیچوقت اجازه حرف زدن پیدا نکرده باشد.
به اطراف نگاه کردم.
چیزی نبود.
اما صدا دوباره تکرار شد:
– دنیا رو ول کردی… ولی خودت رو نه.
گلوی من خشک شد.
خواستم جواب بدهم، اما انگار کلمات ته گلویم گیر کرده بودند.
سفیدی ادامه داد:
– اینجا آخر دنیا نیست. اینجا آخرِ مقاومت توئه.
– اینجاست که دیگه نمیتونی چیزی رو قایم کنی.
پاهایم سرد شد.
نه از ترس…
از اینکه حقیقت را حس میکردم،
حقیقتی که همیشه از آن فرار کرده بودم.
سفیدی شروع کرد به تغییر شکل دادن.
انگار روی یک بوم سفید، لکههای کوچک خاکستری آرامآرام ظاهر میشدند.
لکههایی که وقتی نزدیکتر نگاه کردم،
فهمیدم خاطرههای نصفه نیمهاند؛
تصاویر مبهم از حرفهایی که شنیده بودم،
چیزهایی که گفته بودم،
چیزهایی که سالها با خودم حمل میکردم
بدون اینکه حتی بفهمم سنگینیشان از کجاست.
سفیدی گفت:
– فکر کردی میای اینجا و خالی میشی؟
– نه… اینجا جاییه که خالیهات رو میبینی.
یک قدم عقب رفتم.
اما زمین زیر پایم حرکت کرد.
نه به سمت پایین…
به سمت داخل.
انگار داشتم آرامآرام در سفیدی فرو میرفتم،
بدون اینکه سقوط کنم.
– نترس… هنوز اول راهی.
– باید بری پایینتر. جایی که واقعاً صفحهٔ سفید شروع میشه.
برای اولین بار فهمیدم:
آخر دنیا…
خیلی روشنتر از چیزی است که فکر میکردم.
و خیلی عمیقتر از چیزی است که حاضر بودم با آن روبهرو شوم.
سفیدی آرام گفت:
– حالا بپر.
نه از دنیا…
از دروغهایی که سالها دربارهٔ خودت ساختی.
و من…
نفسم را بیرون دادم
و در سکوت مطلق،
اجازه دادم سفیدی مرا ببلعد.
قسمت سوم – ورود به زیرزمین ذهن
وقتی سفیدی مرا بلعید، انتظار داشتم تاریکی مطلق ببینم.
اما آنچه دیدم،
نه تاریک بود
نه روشن…
چیزی بین این دو.
یک فضای خاکستری،
بیزمان،
بیوزن،
بیصدا.
قدم اول را که برداشتم،
زمین زیر پایم صدا داد.
نه صدای سنگ یا خاک…
صدایی شبیه کوبیده شدن یک صفحهٔ خالی.
آنجا فهمیدم وارد لایهای شدهام که ذهن میسازد، نه دنیا.
یک راهرو بود…
طویل، سرد،
و آنقدر بیانتها که انگار هیچوقت قرار نبود به آخرش برسم.
روی دیوارها چیزهایی بود.
نه تصویر، نه نوشته…
حفره.
حفرههایی کوچک و بزرگ،
مثل جاهایی که خاطرهها باید روی آنها قرار میگرفتند
ولی هیچوقت کامل نشده بودند.
قدمی جلو رفتم.
صدایی پشت سرم پیچید:
– بالاخره اومدی.
چرخیدم.
هیچکس نبود.
اما صدا دوباره آمد:
– اینبار نمیتونی ازم فرار کنی.
نفس در سینهام گیر کرد.
چون دوباره همان صدا بود…
صدای خودم.
اما اینبار نه آرام، نه مهربان؛
صدایی سنگینتر،
بُرّندهتر،
مثل یک نسخهٔ قدیمی و زخمی از من
که سالها در سکوت مانده بود.
سایهای ته راهرو شکل گرفت.
نه کامل، نه واضح…
فقط یک فرم انسانی
که آرامآرام داشت قدم برمیداشت و به سمتم نزدیک میشد.
هر قدمی که برمیداشت،
حفرههای روی دیوار
شروع میکردند لرزیدن.
وقتی نزدیکتر شد،
دیدم…
چهره نداشت.
اما عجیبترین چیز این بود:
قد و هیکلش دقیقاً مثل من بود.
لبهای بیچهرهاش باز شد:
– تو دنبال صفحهٔ سفید بودی، نه؟
اما اول باید منو ببینی.
من تمام چیزهاییام که پاکشون کردی…
یا فکر کردی پاکشون کردی.
نفهمیدم چرا…
اما اشکم بیاختیار سرازیر شد.
چون عمق حرفش را فهمیدم:
این سایه، همان بخش از من بود
که همیشه نادیدهاش گرفتم،
همان بخش که هرگز اجازه پیدا نکرد حرف بزند.
سایه گفت:
– نترس…
من دشمن تو نیستم.
من فقط حقیقتتم.
حقیقتی که همیشه عقب نگهش داشتی.
یک قدم به جلو آمد.
فاصلهمان کمتر شد.
آنقدر کم که انگار میخواست از پوستم رد شود و دوباره وارد وجودم شود.
اما درست همان لحظه…
چیزی تکان خورد.
دیوارها شروع کردند به تغییر شکل.
راهرو جمع شد،
کوتاه شد،
نزدیک شد…
سایه آرام گفت:
– قسمت سخت تازه شروع شده…
تو هنوز لایهٔ بعدی رو ندیدی.
و قبل از اینکه بتوانم واکنش نشان بدهم،
زمین زیر پایم شکاف برداشت
و من سقوط کردم.
این بار نه در سفیدی،
نه در تاریکی…
در چیزی که به آن میگفتند:
هستهٔ ذهن.
ادامه دارد