هشتم سال 1988، روز تولد ده سالگی رندی گلینگ بود که تجربهی نزدیک به مرگش اتفاق افتاد. او با دوچرخهای که به مناسب تولدش هدیه گرفته بود بیرون میرود که پسر همسایه در حالی که سوار ماشینش بوده با او تصادف میکند. رندی ادامهی ماجرا را اینگونه توصیف میکند:
من واقعا نمیدانستم که چه چیزی با من تصادف کرده است. فقط به نظر میرسید که به سمت هوا پرتاب شدم. بعد، اتفاق بامزهای افتاد. بخشی از من – که فکر کنم همان روحم بود – به پرواز در هوا ادامه داد و بدنم را دیدم که به زمین برخورد کرد. میدانستم که به این شکل برخورد کردن با زمین خیلی درد دارد، برای همین از اینکه داخل بدنم نبودم خوشحال بودم. وقتی بالاتر رفتم، متوجه شدم این ماشین کرت بوده که با من تصادف کرده است. من همیشه به او میگفتم که سرعت رانندگیاش در محله خیلی زیاد است. اما او معمولا در جواب برایم شکلک درمیآورد و بیاعتنایی میکرد. اما او باید به حرف من گوش میداد. با خودم فکر کردم حالا او بخاطر کشتن من باید به زندان برود.
همین موقع که متوجه شدم مُردم، وحشتزده شدم. اما ناگهان یک فرشتهی زیبا کنار من ظاهر شد. او خیلی زیبا بود. او بال داشت و شبیه ستارههای سینما بود. صدای آن فرشته، شبیه صدای مادرم بود که موقع دلدرد یا مریضی من را دلداری میداد. آن فرشته به من گفت که نگران نباشم. او گفت که همراه من است و کنارم خواهد ماند. بعد، دستم را گرفت و من احساس خیلی بهتری پیدا کردم.
ما خیلی زود به یک تونل تاریک رسیدیم. من توقف کردم و گفتم که از رفتن به تاریکی میترسم. فرشته به من لبخند زد و گفت «این تنها راهی است که ما را به مقصد میرساند». من میتوانستم یک نور درخشان را در انتهای تونل ببینم برای همین به فرشته گفتم: «باشه میام، ولی به شرطی که دستم را رها نکنی». او خندید و جواب داد: «من که گفتم هیچوقت از پیشت نمیروم. من از وقتی که به دنیا آمدی کنارت بودم. در واقع، وقتی به دنیا آمدی من کنار مادرت بودم. من فرشتهی نگهبان تو هستم». از او اسمش را پرسیدم، او گفت: «ما به آن شکلی که مد نظرت هست اسمی نداریم. اما اگر احساس بهتری به تو میدهد، میتوانی من را «آریئو» صدا کنی».
تونل آن قدرها هم ترسناک نبود و ما به سرعت از آن عبور کردیم و بعد، در مقابل آن نور شگفتانگیز قرار گرفتیم. آن نور به قدری درخشان و قدرتمند بود که نمیشد مستقیم به آن نگاه کرد. من به آریئو نگاه کردم و میخواستم بدانم که حالا باید چی کار کنیم. او گفت که ما باید وارد نور بشویم و با آن یکی شویم. بعد، قبل از اینکه بتوانم سوال بیشتری بپرسم، کمی دستم را کشید و ما وارد نور شدیم.
این خیلی باحال بود. من به نوعی احساس کردم که بدنم به صورتی که خیلی هم خوب بود، منفجر شد و به میلیونها اتم تبدیل شد که هرکدام، افکار و احساسات خودشان رو داشتند. به یکباره به نظر میرسید که من یک پسر، یک دختر، یک سگ، یک گربه و یک ماهی هستم. بعد، احساس کردم که یک مرد مسن، یک زن مسن و بعد یک نوزاد خیلی کوچیک هستم.
بعد، من و آریئو در مکان بسیار زیبایی ایستادیم که با میلیونها میلیون گل رنگارنگ تزیین شده بود. من میتوانستم صدای موسیقی زیبایی را از دوردست بشنوم. کمی دورتر میتوانستم پلی را ببینم که یک نفر رویش ایستاده بود. آن طرف پل، یک شهر طلایی را دیدم که برجهایی مثل قلعههای اروپایی داشت. به نظر میرسید کل آن شهر با نوری میدرخشید که مثل یک نورافکن بزرگ به آسمان تابیده میشد. من میتوانستم ببینم که تعدادی از گنبدهای آن شهر قرمز و تعداد دیگری طلایی و آبی بودند. به نظر میرسید دروازهها و دیوارهای شهر از نورهای آبی، قرمز و بنفش روشن ساخته شده بودند. من از آریئو پرسیدم که آیا قرار است از آن شهر دیدن کنیم؟ او با تکان دادن سرش تایید کرد و گفت: «رندی، آنجا خانهی جدید توست».
ما به سمت پل آن شهر حرکت کردیم و من متوجه شدم مردی که روی پل ایستاده بود، پدربزرگم هانسن بود. او منتظر ما بود. من به سمت پدربزرگم دوییدم و ما همدیگر را در آغوش گرفتیم. او وقتی من شش سالم بود فوت شده بود. من از پدربزرگم پرسیدم که آیا قرار است در بهشت ما با هم زندگی کنیم؟ او گفت: «بله حتما یک روز این اتفاق میافتد، اما الان هنوز وقتش نرسیده است. هنوز درسهایی هستند که تو باید روی زمین یاد بگیری». به نظر میرسید آریئو از این مطلب جا خورده و برای همین به پدربزرگم گفت: «من فکر میکردم که کار درستی انجام دادم. چیزی که به من گفتند این بود که وقت برگشتن رندی به خانه (بهشت) فرارسیده.» پدربزگ شانه بالا انداخت و گفت: «به من گفتند که روی پل با شما ملاقات کنم و بگویم که رندی را به زمین برگردانی. او هنوز درسهایی دارد که یاد نگرفته و کارهایی دارد که حتی شروع به انجامشان نکرده است.»
قرار شد به زمین برگردیم، اما قبل از اینکه حرکت کنیم، یک چهرهی دیگر را کنار پدربزرگم دیدم. او مسیح بود؛ من او را از چشمانش شناختم. من همهی حرفهایی که مسیح به من زد را به یاد نمیآورم، اما برخی از حرفهایش را کاملا به یاد دارم و نسبت به آنها مطمئن هستم. او به من گفت که من هرگز مثل قبل از بازدیدم از بهشت نخواهم شد و مقداری از قدرت نور درون من باقی خواهد ماند. او گفت که بگذارم عشقی که درون قلبم احساس میکنم به همهی مردم ابراز شود. او همینطور به من گفت که اگر مردم نسبت به تجربهی من شک کردند یا نتوانستند آن را درک کنند نگران نباشم، چون یک روز، همه، تمام آن چیزهایی را که من دیدم خواهند دید.
منبع تجربه:
https://near-death.com/randy-gehling/
کانال تلگرام من:
https://t.me/Near_Death