احمد بهزادی
احمد بهزادی
خواندن ۱۱ دقیقه·۴ ماه پیش

وارد عالم نور شدم (تجربه نزدیک به مرگ خانم لیسا مِیلر)

ترجمه: احمد بهزادی

تجربه‌ی نزدیک به مرگ من، زمانی اتفاق افتاد که من 5 سال داشتم. من در روسیه به دنیا آمده‌ام و هنگامِ این تجربه هم در همانجا زندگی می‌کردم. من با مادرم، پدربزرگم و مادربزرگم، برای تعطیلات به دریای سیاه سفر کرده بودیم.

در آن روز خاص، همه به ساحل دریا رفته بودیم. دریا مواج بود و مادرم درحالی که من را در بغل داشت،درون آب ایستاده بود. به یاد می‌آورم با اینکه از نگاهِ منِ پنج ساله، امواج دریا بسیار عظیم و بزرگ بودند؛ احساس آرامش و امنیت می‌کردم و وقتی این امواج به من و مادرم برخورد می‌کردند، هیجان‌زده می‌شدم. تا اینکه یک موج بزرگ خاص با ما برخورد کرد و مادرم تعادلش را از دست داد. این موج من را به همراه خودش به درون آب برد.

برای لحظه‌ای، احساس ترس از مرگ من را کاملا فراگرفته بود. بدنم به طور غریزی، این موقعیت مرگ‌آور را حس کرده بود. من نفسم را حبس کرده بودم و تقلا می‌کردم تا بتوانم چیزی را بگیرم و خودم را نجات دهم؛ اما فقط داشتم به آب چنگ می‌زدم. همه جا فقط آب بود. من درمانده شده بودم و کاملا کنترلم را از دست داده بودم؛ تا اینکه متوجه شدم تلاش کردن هیچ فایده‌ای ندارد. من به هیچ جا نمی‌توانستم دستم را بند کنم. پس تسلیم شدم. از حبس کردن نفسم دست کشیدم، از تلاش کردن برای نجات جانم دست کشیدم و اجازه دادم هر اتفاقی که میخواهد بیافتد.

چیز بعدی‌ای که به یاد می‌آورم این است که کامل‌ترین و عمیق‌ترین احساس آرامش زندگی‌م را تجربه کردم. من به یک باره، کاملا احساس امنیت می‌کردم. من تحت پوشش و محافظت چیزی قرار گرفته بودم که فقط می‌توانم با عنوان «عشق بی‌قید و شرطِ کامل» توصیفش کنم. این عشق تمام پیرامون من را گرفته بود، در همه جا این عشق حضور داشت؛ در عین حال، من هم بودم؛ یعنی درونی‌ترین وجود من هم بود. دیگر، هیچ ترس، نگرانی و هیچ تقلایی برای هیچ‌چیزی وجود نداشت. من می‌توانستم تا ابد آنجا بمانم و این احساس را برای همیشه تجربه کنم.

در آنجا احساس می‌کردم که خود حقیقی و واقعی خودم هستم. هیچ محدودیتی در آنجا وجود نداشت؛ من می‌توانستم هرجایی که می‌خواهم بروم و هرکاری که دوست دارم انجام دهم. احساس آزادی‌ای که داشتم غیرقابل توضیح است. من همینطور به طرز عجیبی متوجه بودم که آن چیزی که ما با عنوان «زمان» ازش یاد می‌کنیم، به حالت تعلیق درآمده و دیگر وجود ندارد.

بعد، توسط یک نیروی ناشناخته، با سرعت بسیار زیادی که احساس کردم بسیار سریع‌تر از سرعت نور هست، به حرکت افتادم. من مسافت بسیار زیادی را طی کردم و به معنی واقعی کلمه، به ورای جهان سفر کردم. من حس می‌کردم که بدنی ندارم، بلکه مثل یک صاعقه از میان تاریکی به سمت یک نقطه‌ی نور درخشان در دوردست، حرکت می‌کردم. وقتی به آن نور نزدیک‌تر شدم، تنها آرزویم این بود که به آن نور برسم و در جایی باشم که آن نور قرار دارد.

وقتی به آن نور رسیدم، متوجه شدم که درون یک جهان نورانی هستم. من وارد «عالم نور» شده بودم. هرچیزی که در این جهان بود، از نور ساخته شده بود و نور ساطع می‌کرد. زیبایی و درخشندگی آنجا، فراتر از چیزی است که بتوان بیانش کرد. «بهشت» می‌تواند توصیف مناسبی از آن مکان باشد. با این حال، من هیچ احساس مذهبی‌ای در آنجا نداشتم و می‌دانستم که چیزی با عنوان «جهنم» وجود ندارد. نمی‌دانم که چرا و چطور، اما من می‌دانستم که همه بعد از مرگ، فارغ از اینکه چه کسی هستند یا چه کاری در زندگی‌شان انجام داده‌اند، نهایتا به این مکان خواهند آمد.

در میانه‌ی آن نور، یک موجود مردمانندی ایستاده بود. او از خودش، نور و عشقِ کاملا بی‌قید و شرطِ غیرزمینی ساطع می‌کرد. این موجود، من را در آغوش گرفت؛ یا می‌توان گفت که من در نور او محصور شدم و این، احساسی مثل در آغوش گرفته شدن داشت. ناگهان من این مکان را به یاد آوردم. آنجا خانه‌ی من بود؛ خانه‌ی حقیقی من بود. تعجب کرده بودم که چطور ممکن است آنجا را فراموش کرده باشم. مثل این بود که بعد از یک سفر سخت و طولانی، بالاخره به خانه‌ام برگشتم. آن موجود نورانی، من را بهتر از هرکس دیگری می‌شناخت.

او همه چیز را در مورد من می‌دانست. همه‌ی افکار، گفتار و اعمال من را می‌دانست و تمام زندگی‌ام را در یک لحظه به من نشان داد. به من تمام جزئیات زندگی‌ام نشان داده شد؛ هم مواردی که گذرانده بودم و هم مواردی که اگر به زمین برمی‌گشتم (در آینده) برایم پیش می‌آمدند. همه‌ی آنها همزمان آنجا بودند؛ تمام جزئیات علت و معلولی زندگی من، تمام جنبه‌های مثبت و منفی، تمام اثراتی که زندگی من بر دیگران گذاشته بود و همینطور تمام اثراتی که زندگی دیگران بر روی من گذاشته بود. همه‌ی افکار و احساسات آنجا بودند و هیچ چیز از قلم نیافتاده بود. من می‌توانستم احساسات و افکار انسان‌های دیگری را که در زندگی من حضور داشتند تجربه کنم. تقریبا مثل این بود که من تبدیل به آنها شدم و این باعث شد که نسبت به آثار اعمال خودم بر دیگران، درک خالصی داشته باشم و درد، لذت و تجربه‌های مثبت و منفی آنها را درک کنم.

در طول مرور زندگی‌ام، آن موجود نورانی به هیچ‌وجه من را قضاوت نمی‌کرد. این درحالی بود که من کاستی‌های زیادی در زندگی‌‌ام می‌دیدم. او فقط زندگی‌ام را همانطوری که بود به من نشان می‌داد و بی‌قید و شرط من را دوست داشت. این عشق بی‌قید و شرط به من قدرت می‌داد که زندگی‌ام را همانطوری که بود ببینم و باعث می‌شد که بتوانم تصمیم بگیرم چه چیزی مثبت یا منفی بوده و چه کاری باید در موردشان انجام دهم. من جزئیات اتفاقاتی را که به من نشان داده شد به یاد نمی‌آورم، چه اتفاقات مربوط به گذشته و چه آینده؛ اما به یاد می‌آورم که چه چیزی مهم‌ترین مسئله بود.

آن وجود نورانی به من نشان داد که تنها چه چیزهایی در زندگی مهم هستند: عشقی که احساس می‌کنیم؛ اعمال محبت‌آمیزی که انجام می‌دهیم؛ حرف‌های عاشقانه و محبت‌آمیزی که بیان می‌کنیم و افکار محبت‌آمیزی که در سر داریم. تنها همین‌ها مهم هستند. هرچیزی که بدون عشق باشد، بی اهمیت است و دیگر وجود ندارد. عشق تنها چیزی است که اهمیت دارد. فقط عشق حقیقت دارد. هر عملی را که از روی عشق انجام داده‌ایم، به درستی انجام داده‌ایم؛ آن عمل مشکلی نداشته است؛ آن عمل، عملِ خوبی بوده است. و عشقی که در طول زندگی‌مان احساس کرده‌ایم، تنها چیزی است که باقی می‌ماند.

بعد، یادم می‌آید که به یک جای دیگر رفتم، اما نمی‌دانم چطور. آن موجود نورانی قبلی رفته بود و حالا موجودات یا افراد دیگری من را احاطه کرده بودند که احساس می‌کردم آنها را می‌شناسم. آنها برای من مثل اعضای خانواده و دوستان قدیمی‌ای بودند که برای همیشه و تا ابد کنار هم بودیم و خواهیم بود. بهترین توصیفی که به نظرم می‌رسد این است که آنها «خانواده‌ی روحی» من بودند. ملاقات با آنها مثل ملاقات مجدد با مهم‌ترین افراد زندگی آدم بعد از یک جدایی طولانی مدت بود. دیدن آنها باعث شد، انفجاری از عشق و لذت بین ما جریان پیدا کند.

آنها با من و خودشان از طریق تله‌پاتی صحبت می‌کردند. ما بدون استفاده از کلمات، مستقیما و به صورت ذهن به ذهن و روح به روح، گفتگو می‌کردیم. هیچ کدام از ما بدن نداشتیم. همه‌ی ما از یک ماده‌ی ناشناخته ساخته شده بودیم؛ مثل تراکم نور خالص. ما مثل نقاط نوری بودیم که درون نوری که تمام اطراف ما را گرفته بود، حضور داشتیم. هرکسی بلافاصله می‌دانست که دیگری چه چیزی در ذهنش دارد. امکان نداشت که بشود چیزی را از دیگری مخفی کرد و البته نیازی هم به این کار نبود. این نوع ارتباطی که ما داشتیم، سوءتفاهم رو غیرممکن کرده بود و ما را به شکلی به هم نزدیک کرده بود که توصیفش غیرممکن است. ما هرکدام، موجودیت و هویت مجزایی داشتیم و در عین حال، همه با هم یگانی و اتحاد داشتیم؛ این اتحاد ما، ناشی از پیوندهای ناگسستنی عشق بود که برای همیشه ما را به همدیگر متصل کرده بود. همچنین ما با نوری که در «عالم نور»، در اطراف ما بود، اتحاد داشتیم و بخشی از آن بودیم و همینطور بخشی از نور همدیگر بودیم.

عشقی که این موجودات نورانی ساطع می‌کردند، من را شفا داد، تمام تاریکی‌های درون من را پاک کرد و تمام درد و اندوهی را که در طول زندگی من انباشه شده بود از بین برد. در آن لحظه، زمین و زندگی زمینی‌ای که داشتم بسیار دور به نظر می‌رسید؛ به قدری دور به نظر می‌رسید که انگار اصلا هیچ وقت وجود نداشته است. مدتی که من در آنجا، با خانواده‌ی روحی‌ام بودم، مثل یک زمان ابدی بود. آنجا، هیچ «زمانی» به معنای معمولش وجود نداشت. مفهوم «فضا» هم در کار نبود، اما با این حال، مکان‌های متفاوتی برای رفتن وجود داشت و مدت‌های زمانی‌ای وجود داشت که می‌گذشتند. این تناقض‌آمیز به نظر می‌رسد، اما این تنها راهی است که می‌توانم با کلمات توضیحش دهم. در آنجا، فضایی بدون فضا و زمانی بدون زمان وجود داشت. در این مکان، فقط هستی محض وجود داشت.

به جز «شفا گرفتن»، دیگر یادم نمی‌آید که همراه با خانواده‌ی روحی‌ام چه کارهایی انجام دادیم. جز اینکه باهم بودیم و از این باهم بودن بسیار لذت می‌بردیم. من این «عالم نور» را به عنوان یک مکان عظیم و بزرگ و بدون هیچگونه مرز و محدودیتی به یاد می‌آورم. به یاد می‌آورم که تمام موجوداتی که در این عالم بودند، درباره‌ی همه چیز، دانش کامل و تام داشتند. در آنجا همه چیز، به طرز غیرقابل وصفی، لذت‌بخش، زیبا و دوست‌داشتنی بود. همه چیز و هر موجودی در این مکان، از نور ساخته شده بود و همه چیز نور بود؛ با این حال، افراد و اشیاء مجزایی در این مکان وجود داشتند. نور بیشترین چیزی هست که من به یاد می‌آورم. آن نور زنده بود و حیات داشت. نوری زنده که همه چیز بود و همینطور، اساس همه چیز بود.

چیز بعدی‌ای که به یاد می‌آورم این است که ناگهان دوباره در محضر آن موجود نورانی‌ای بودم که در ابتدا ملاقات کردم. او به من گفت که باید برگردم. من گفتم: امکان ندارد! من این کار را نمی‌کنم. این اصلا چیزی نبود که من بخواهم. زندگی روی زمین سرشار از تاریکی، درد، اندوه و محدودیت است. در مقایسه با جهانی که در آن بودم، زمین یک زندان وحشتناک بود و من بدون شک حاضر به برگشتن نبودم. به من گفته شد که هنوز زمان من نرسیده و فقط این اجازه به من داده شده که بازدیدی از خانه‌ی حقیقی‌ام داشته باشم؛ اما من باید هدف و کاری که خودم قبلا انتخاب کرده بودم را روی زمین انجام بدهم. آن وجود نورانی به من یادآوری کرد که هدف من یادگیری بیشتر در مورد عشق و شفقت و چگونگی ابراز آنها بر روی زمین است؛ و وظیفه دارم به هر شکلی که می‌توانم به دیگران کمک کنم. اینها وظایفی بودند که من خودم قبلا انتخابشان کرده بودم. آن وجود نورانی به من گفت که به زودی دوباره به «عالم نور» باز خواهم گشت. او به من گفت که هرگز فراموش نکنم، در واقعیت هیچ زمانی وجود ندارد، بلکه تنها ابدیت وجود دارد.

چیز بعدی‌ای که می‌دانم این است که به زمین برگشتم و بدنم را احساس کردم. موج دریا دوباره من را به ساحل آورد و من چهاردست و پا به سمت خشکی می‌آمدم و آب دریای زیادی را با سرفه بیرون می‌دادم.

وقتی بچه بودم، تجربه‌ی نزدیک به مرگم را فراموش کردم و خاطره‌ی این تجربه سال‌ها بعد به خاطرم آمد. با این حال، این تجربه همیشه همراه من بوده و به من قدرت می‌داده تا بتوانم با مشکلات زندگی خودم کنار بیایم و به دیگران کمک کنم. در طول کل زمانی که شاغل بودم، به شیوه‌های مختلفی به دیگران کمک کردم. وقتی هجده ساله بودم، شروع کردم به کار کردن با افراد مسن، سالخورده، درحال مرگ و افرادی که از نظر جسمانی یا روانی بیمار بودند. من همینطور با مبتلایان ایدز و بیماران روانی هم کار کردم. بعدا در بخش مراقبت از سلامت روان و مراقبت اجتماعی مشغول به کار شدم و به افرادی که دچار سختی‌های روان‌شناختی، اجتماعی، وجودی، احساسی و معنوی بودند کمک می‌کردم. حتی قبل از اینکه تجربه‌ی نزدیک به مرگم را به یاد بیاورم، همیشه کاری که داشتم برایم عمیقا معنادار بود. در حال حاضر، به عنوان یک تراپیست با رویکرد «روان‌ترکیبگری» هم کار می‌کنم. این رویکرد شاخه‌ای از «روان‌شناسی فرافردی» است.

تجربه‌ی نزدیک به مرگم سبب اصلی علاقه‌ی مادام العمر من به امور ماوراءالطبیعی، روحی، عرفانی و عجیب است. تا جایی که یادم می‌آید من همیشه این علایق را داشته‌ام و برای سال‌ها دلیلش را نمی‌دانستم. این تجربه باعث شد که من در مورد ابعاد ناشناخته کاوش کنم و به دنبال جواب سوالات بسیاری بگردم. این تجربه باعث شد که من دائما تلاش کنم تا در مورد زندگی، مرگ و موضوعات مرتبط با آنها بیشتر یاد بگیرم و در جستجوی راه‌های بیشتری برای کمک به دیگران باشم. و به نظر من، اینها معنادارترین کارهایی هستند که یک نفر در طول زندگی‌ش می‌تواند انجام دهد. در آخر باید بگویم، تجربه‌ی نزدیک به مرگ، به همان میزان که در مورد مرگ به من آگاهی داد، به همان اندازه در مورد زندگی هم به من درس داد؛ و هنوز هم درس دادن‌هایش ادامه دارد.


منبع تجربه:
https://www.nderf.org/Experiences/1lisa_m_nde.html

آدرس کانال تلگرام من:

https://t.me/Near_Death




تجربه نزدیک به مرگروحمرگزندگی پس از مرگ
وبلاگنویسِ science-spirituality.blog.ir
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید