کوچه هایش نامی نداشت، دیوارهایش لبخند می زدند، چراغ هایش خواب ستاره و خورشید می دیدند و ابرهای سیاهی در آسمانش نبود.انجا ،باد گریزان،عطر تازه ای برای زندگی آغاز کرده بود.وهیچ کس در سایه زندگی نمی کرد.وجای زخم ها روی سنگ فرش ها و آجرهای ساختمان ها نمانده بود. سلام ها بی پاسخ نمی ماند و کسی با سکوت آشنا نبود. سیل ، رشد شقایق ها را متوقف نمی کرد ورعد، روح خدا را در زنبق ها نکشته بودوخورشید یاسمن ها را از نوازش محروم نکرده بود.انجا ارغوان ها حسرت شادی رزها را نمی بردند وسنبل ها خشکی ارغوان ها را به سخره نمی گرفتند. علفها ، یاسمن ها را از مهربانی پشیمان نمی کردند.انجا ،سنبل ها بی منت، عشق را به وفور انفاق می کردند، وتکثیر مهربانیشان ،حلال زخمها بود.
ودرختان همچنان به آب و هوای آن شهر خو گرفته بودند و به خاک و ریشه هایشان پایبند بودند.
نمی دانم چه شهری بود وچه نام داشت ،
«ولی روزی مردم شهرم را به آنجا خواهم برد.»