
در کتابخانه عمر، کتابها یکی یکی کهنه شدند و به شعر و داستان پیوند خوردند.
برگ برگ این کتابها، پر شده از پیکرهای خسته، با هزاران خاطره و آرزو!
و من در قدمگاه زمان، همچنان به دنبال خاطرات آدمهایی میگردم ،
که در کهنه ترین کتابها حک شدهاند.
و بسیار دلتنگم !
دلتنگ لحظات ساده زندگیشان!
در خانههایی که بوی خاک میدادند و عشق!
دلتنگ شنیدن حکایتها از دل خاطرات تلخ و شیرینشان!
دلتنگ دیدارشان!
همانهایی که بیدلیل ، به هم لبخند میزدند و دلشان رنگ کینه و قهر نداشت
وساعتها ،کنار هم بی بهانه، در دنیای واقعی و قابل لمس به عیش ،سپری میکردند.
کرسیهایشان که بسیار زیبا بود، دورهمیهایشان را گرم تر وگرمتر میکرد !
ورقابتشان ، به جای مدگرایی و مادی گرایی در مهر بود و راستی !
وافتخارشان در ارزشهای واقعی !
و آهنگ زندگیشان ، بدون هیچ نتی ،زیباترین نغمه ی زندگی را مینواخت !
کلامشان بوی بهشت میداد واندیشههایشان ،بوی انسانیت!
بوی بوی انسانیت