«قسمت دوم»
دلم رو چیزی شبیه ذوق یا ترس لرزوند.
صفحه ای ساختم به اسم «یکی من ،یکی برعکس من»
یکی من:
امروز مثل روزای دیگه ،از خواب بیدار شدم و
با فکر به ظرفهای کثیف و لباسهای نشسته و غذایی که باید آماده می کردم.وهمچنان فکر به آینده ی بچه ها روزم رو تموم کردم!
هر روز احساس می کنم در همه ی مسابقه های دنیا مردود شدم و دیگه هیچ راهی برای از نو شروع کردن نیست!
یکی برعکس من:
صبح زود با صدای پرنده ها بیدار شدم.
کمی ورزش کردم؛
وبا جسارت تمام شروع به نوشتن کتابی کردم که همیشه آرزو داشتم بنویسم!
خلاصه اولین پست رو با دستانی لرزان گذاشتم،
با فکر به اینکه آیا کسی می خونه؟
یا حتی منو درک می کنه؟
یا من فقط در یک اتاق خالی دارم با خودم بلند بلند حرف می زنم؟
تا شب ،چند نفری لایک کردند،یکی نوشته بود:«اخ که چقدر شبیه من هستی»
و دیگری نوشته بود:«من احساس می کنم دیگه تنها نیستم»
اون شب موقع خواب در حال فکر کردن به پست دوم بودم.
یکی من:
امروز یک مهمونی ترتیب دادم ومثل همیشه همه از غذاها و دسرهای خوشمزه و تمیزی خونه لذت بردند و منم تمام آرزوها م پشت لبخندم پنهان کردم.
یکی برعکس من:
به مهمون ها گفتم :«ببخشید امروز باید پروژه ای که در حال نوشتنش هستم تحویل بدم و مهمونی رو کنسل کردم و
بعد نشستم و به نوشتن ادامه دادم.
و همچنان پست ها را یکی یکی قرار میدادم ،بدون اینکه ،یکی برعکس من قوت بگیره یا واقعی بشه!
فقط دلم خوش بود به آدمهایی که پیام میدادند که ما هم مثل خودت هستیم ولی جرات نوشتن نداشتیم!
«منتظر قسمت آخر این داستان باشید......»