یه کتاب درباره جنگ و در عین حال به دور از جنگ! داستان دو نوجوان که در شهر لنینگراد1 شوروی توسط ارتش نازی محاصره شدن. داستان این کتاب از زبان شخص اول و کاراکتر اصلی داستان که یه پسر 17 ساله به اسم "لف" هست روایت میشه. داستان از زمان حال و جایی شروع میشه که نویسنده داستان -دیوید بنیوف- به ملاقات پدربزرگ روستبارش که در نبرد لنینگراد حضور داشته میره و ازش میخواد خاطرات اون دوران رو براش تعریف کنه تا اونا رو کتاب کنه. این پدربزرگ همون "لف" هست در واقع. البته داستان تخیلیه و واقعی نیست اما نویسنده کاملا اینکاره بوده و به شرایط اجتماعی و وقایع تاریخی او زمان کاملا آشنایی داشته!
این رمان احتمالا با همه رمانهای جنگی و تاریخیتخیلی دیگهای که خوندین متفاوته. بنیوف در این داستان شرایط اجتماعی و مشکلات یک شهر در حال محاصره رو به روی کاغذ میاره. در این رمان هیچ جنگ کلاسیکی رخ نمیده. هیچ روایتی از درگیری هزاران سرباز و توصیف میدان جنگ نخواهید خوند بلکه نویسنده شما رو به پشت صحنه جنگ میبره. جایی که انسانها در حال تقلا برای بقا دست به هرکاری میزنن و هر ثانیه منتظرن یه بمب از آسمون بیفته زمین و همه چی رو تموم کنه!
حالا در این هیاهو و خشونت، دست تقدیر دو نوجوون به اسم لف و کولیا رو کنار هم قرار میده؛ نوجوونهایی که در عین ناامیدی، هنوز سرزنده هستن و شوق زندگی دارن. لف شخصیت بچه سال و بیتجربه داستانه. لف قرار داده شده تا من و شمای خواننده که با جنگ آشنا نیستیم؛ قدم به قدم به لف پیش بریم و در وحشت و هیجان و امید و ترس غرق بشیم. کولیا اما وجه تمایز این رمان با رمانهای دیگست. کولیا همون شخصیت طنزی هست که شما رو حسابی میخندونه. حتما تا آخر داستان عاشقش میشید. طنزی که دیوید بنیوف به کار میبره اما طنز پوچ نیست. طنزی هست که با تلخی آمیخته شده. طنزی که به ما نشون میده چقدر جنگ تلخه و افراد جنگزده تلختر و چقدر این سرنوشت تلخ خندهدار میتونه باشه! با کولیا خواهید دید که آدم چه موجود ضعیف و تنهایی هست. موجودی که به راحتی میمیره و فراموش میشه!
کمی هم از سیر داستان بگم. بنیوف خیلی ماهرانه حواسش هست شما حوصلتون سر نره. مدام ماجراهای جدید بوجود میاره و دقیقا از راهی که فکرشو هم نمیکنید مشکل رو حل میکنه! به طوری که یکهو به خودتون میاید و میبینید 100 150 صفحه خوندین و متوجه نشدید!
توصیفات هم فوقالعاده قوی هستن. شما هر خط کتاب رو با پوست و گوشتتون حس میکنید و فضای سرد زمستانی لنینگراد، ترس از غافلگیر شدن توسط نازیها، خشم و افسردگی جاری در جامعه و عشق کاراکترها به هم رو کاملا حس خواهید کرد. که حتما جز این هم از فیلمنامهنویس Game of thrones انتظار نمیرفت (حالا بگذریم از فاجعهبار بودن فصل آخر سریال!).
البته اشکالاتی هم طبیعتا به داستان وارده مثلا محمد در گودریدز در اینباره مینویسه:
داستان در ژانر هیستوریکال فیکشن نوشته شده. یعنی بستر تاریخی داستان واقعیست و نویسنده فقط به بعضی جاها بال و پر داده و یا کم و زیاد کرده. یک بار دیگر به آمارها درباره محاصرهی لنینگراد برمیگردم. ارتش آلمان نازی در دو سال و سه ماه محاصره لنینگراد، 150000 گلوله توپ و خمپاره به سوی آن پرتاب کرد و هواپیماهای آلمانی بیش از 107 هزار بمب بر سر مردمان این شهر ریختند. و 1000 دستگاه تانک و 1500فروند هواپیمای نازی بطور شبانه روزی این شهر روسیه را مورد حمله قرار میدادند. در طول دوران محاصره از رادیو صدای تیک تاک پخش میشده که یعنی نفسهای شهرتان به شماره افتاده تا روحیه مردم تضعیف شود. توی مقدمه دیوید بنیوف گفته به پدربزرگم گفتم من میخواهم در مورد لنینگراد بنویسم. به نظر من بنیوف در مورد لنینگراد ننوشته، وقتی که توی داستان زیاد گلوله شلیک نمیشود؛ صدای خمپاره نمیآید و هواپیماهای آلمانی زیاد شهر را بمباران نمیکنند. توقع داشتم حین خواندن داستان سرمای زمستان 1942 تا مغز استخوانم نفوذ کند و با جیره روزانهی 150 گرمی نان احساس گرسنگی کنم و با صدای تیک تاک رادیو، تا مدتی از صدای تیک تاک ساعتم خودم هم بترسم.
و اما ترجمه و نشر! این کتاب رو رضا اسکندرآذر ترجمه و نشر هیرمند به چاپ رسونده. مترجم الحق آدم کارکشتهای هست. بخشهایی از کتاب رو که با نسخه اصلی مقایسه کردم؛ به بهترین وجه ممکن داستان رو منتقل کرده بود. جملهبندیها روان و دلنشین هستن و نویسنده در بازگردانی اصطلاحات و کنایهها هم موفق عمل کرده. تقریبا میشه گفت نویسنده هیچ چیزی رو سانسور نکرده و مواردی رو که ناچار بوده در لفافه گفته و کاملا به اثر وفادار بوده. من نسخه فیزیکی این کتاب رو خوندم و طراحی جلد، جنس کاغذ، فونت و ... کاملا مناسب بود.
اگه علاقهمند به خرید کتاب هستین؛ میتونید نسخه الکترونیکش رو از فیدیبو خریداری کنید. همینطور اگه مایل به خرید نسخه فیزیکی هستین؛ میتونید از سایت نشر هیرمند اقدام کنید.
1. اسم شهر در واقع سنتپترزبورگ بوده ولی اون زمان ملت انقلاب کرده بودن و جوگیر بودن و ... اسمشو گذاشته بودن لنینگراد یه وقت اسامی طاغوتی رو شهراشون نباشه :)
اگه دوست داشتین میتونین این مطلب رو در وبلاگ من هم ببینید و نظرات اونجا رو هم بخونید: