"کمربندها را محکم ببندید و دامن همت بر کمر زنید که به دست آوردن ارزشهای والا با خوشگذرانی میسر نیست" امیرالمومنین (ع) -----------------------وبسایت: finsoph.ir
داستان کوتاه: سایه ای در خیابان به قتل رسید.
شبی بیمهتاب و سرد بود. سوز باد صورتم را چنگ میزد، سرم را پایین گرفته بودم و شانههایم را بالا داده بودم اما فایده ای نداشت. سعی میکردم با قدم های بلند و تند حرکت می کردم تا سریعتر به مقصدم برسم. صدایی شنیدم، پشت سرم را نگاه کردم، چیزی نبود، به حرکت ادامه دادم دوباره همان صدا، برگشتم، چیزی ندیدم فقط نور خفه لامپها و سایه، در بین سایه ها چیزیست. همیشه بین سایه ها چیزیست. بی اختیار به خود لرزیدم درون سایه ها را با چشم کاویدم. نه! چیزی نبود. دوباره راه افتادم. دوباره همان صدا. هربار که صدا را می شنوم انگار نزدیکتر و مفهومتر به گوش میرسد.خانه های دور و بر را نگاه کردم. چراغ همه ی خانه ها مرده بود.
برگشتم، چند قدم به سمت سایه ها حرکت کردم.
-میدونم اونجایی. خودتو نشون بده.
تقریبا فریاد زدم. امیدوار بودم جواب بدهد اما نداد. میخواستم فرار کنم اما فرار چیزی را درست نمیکرد. فرار کردن هیچوقت چیزی را درست نمی کند، باید با آن موجود روبرو می شدم. سری تکان دادم و به مسیرم ادامه دادم. چند ثانیه بعد اینبار صدا را درست کنار گوشم شنیدم.
-"چطور من رو نمیبینی احمق؟"
ترسیدم. سریع برگشتم تا پشت سرم را ببینم و همزمان چند قدم به عقب برداشتم. لعنت به سایه ها. چیزی دیده نمیشود. می دانم که آنجاست اما کجا؟ چند قدم به جلو برداشتم.
-"ما اینجا گیر افتادیم"
صدا از پشت سر بود. سریع برگشتم ولی باز هم کسی را ندیدم. دیگر حوصله ی بازی کردن نداشتم. کاری دارم که باید همین امشب به پایان برسانمش. سیگاری از جیبم در آوردم. مقداری پودر ظلمت شکن که با نمک بحر المیت مخلوط شده است در آن ریختم و آتش زدم. دودش را به ریه هایم فرو بردم و به آرامی بیرون دادم. این ترکیب دودی تولید میکند که مکان هر سایهای را لو میدهد.
دود سیگار به پشت سرم هدایت شد، اسلحه ام را بیرون آوردم و به دنبال دود حرکت کردم. ناگهان دود ناپدید شد اسلحه ام را نشانه گرفتم و شلیک.
دردی در سینه ام حس کردم. لباسم خیس شده بود. به سینهام نگاه انداخت. شکافته شده بود و خون به آرامی بیرون می جهید. بر روی زانوانم افتادم به اطراف نگاه کردم. نمیدانستم چه شده است. سایه ای از دور دست نزدیک می شود. با صدای خفهای فریاد زدم: کمممککک!
شبی بیمهتاب و سرد بود. سوز باد صورتم را چنگ میزد، سرم را پایین گرفته بودم و شانههایم را بالا داده بودم اما فایده ای نداشت. سعی میکردم با قدم های بلند و تند حرکت می کردم تا سریعتر به مقصدم برسم. صدایی شنیدم، مردی کمک میخواست. اما چیزی نمیدیدم. هرچه جلوتر میرفتم صدای مرد خفهتر ولی نزدیک تر میشد. با این حال چیزی بجز سایه در خیابان نبود. میخواستم صدا را نادیده بگیرم اما نباید صدا را نادیده بگیرید خصوصا صدایی که طلب کمک می کند.
قطعا کسی در میان سایهها بود. سیگاری از جیبم در آوردم. مقداری پودر ظلمت شکن که با نمک بحر المیت مخلوط شده است در آن ریختم و آتش زدم. دودش را به ریه هایم فرو بردم و به آرامی بیرون دادم. این ترکیب دودی تولید میکند که مکان هر سایهای را لو میدهد. دود سیگار به جلو رفت. تعقیبش کردم تا اینکه به زمین فرو رفت. چشمانم را بستم و از سایه ها خواستم که برایم آشکار شوند. هنگامی که چشمانم را باز کردم به شدت به خود لرزیدم. خودم را دیدم با چشمانی سرد و سینه ای پرخون. چند قدم به عقب برداشتم.
مردی از انتهای خیابان نزدیک میشد. سریع بین سایه ها پریدم. مرد سرش را پایین گرفته بود. مانند من راه میرفت، مانند من لباس پوشیده بود. او خود من بود. از من رد شد انگار مرا ندیده، انگار مرا نمیدید. از میان سایه ها بیرون آمدم. برگشت ولی مرا ندید. داد زدم: هی صبر کن. دوباره برگشت اینبار با دقت بیشتری نگاه کرد ولی باز هم مرا ندید. به سمتش رفتم و چندبار دیگر صدایش زدم. صدایم را می شنید اما مرا نمیدید. برگشت و گفت: میدونم اونجایی خودت رو نشون بده. من درست جلوی صورتش بودم. در نهایت دوباره بازگشت و به راه خود ادامه داد. ناامید و عصبانی بود در آخر سرم را کنار گوشش بردم و داد زدم: چطور من رو نمیبینی احمق؟ ترسید. به سرعت برگشت و چند قدم به عقب برداشت.
به سمت من آمد از بین بدنم گذشت در بین سایه ها دنبال من می گشت. دنبال خودش. همه چیز را متوجه شدم. یک حلقه ی زمانی، بدون بازگشت. من یک سایه شده بودم، همانطور که او نیز یک سایه بود. در دنیای ما هیچ حقیقتی وجود ندارد بجز سایهها.
گفتم: "ما اینجا گیر افتادیم"
برگشت کلافه شده بود. من هم همینطور. سرم را پایین انداختم و از او گذشتم. میخواستم از آنجا دور شوم. صدای فندک را شنیدم. دودی به سمتم می آمد. فهمیدم میخواهد چکار کنم. خوشحال شدم. دود به سمت من آمد و در بدن رسوخ کرد. وقتی نزدیکم شد اسلحه را دیدم. قبل از اینکه چیزی بگویم نشانه گرفت و شلیک...
نظر فراموش نشه.
داستان کوتاه قبلیم:
مطلبی دیگر از این انتشارات
داستان کوتاه| کوری در پسِ پردهی ادراک حقیقت
مطلبی دیگر از این انتشارات
دخترهای چشم آبی
مطلبی دیگر از این انتشارات
داستان کوتاه: ماجرای محله فقیرما