"کمربندها را محکم ببندید و دامن همت بر کمر زنید که به دست آوردن ارزشهای والا با خوشگذرانی میسر نیست" امیرالمومنین (ع) -----------------------وبسایت: finsoph.ir
داستان کوتاه: ماجرای دوستی میمنت و مبارکی (2)
آقای میمنت به زور دست آقای مبارکی رو کشید و با خودش برد تا دم در کله پزی، دزدکی از شیشه ی کله پزی داخل رو نگاه کرد و دید خوشبختانه هنوز مقداری از باقیمونده ی کله پاچه هست به آقای مبارکی نگاه و گفت: ببین بیا این ده تومن رو بگیر برو بگو هرچقدر میشه بهت کله پاچه بدن بعد بیا با هم بخوریم.
آقای مبارکی نگاهی به پول های پاره پوره انداخت و گفت: خودت چرا نمیری بگیری؟
آقای میمنت گفت: چون میخوام به تو هم یک چیزی بماسه مردک. تو مگه نگفتی از دیروز چیزی نخوردی پس بگیر و برو بخر.
آقای مبارکی پول ها رو گرفت و رفت داخت، آقای میمنت هم دزدکی داخل رو نگاه میکرد که ناگهان دید آقای مبارکی داره بهش اشاره میکنه و هردو مرد بهش خیره شدن. ناگهان صاحب کله پزی انگار که مار نیشش زده باشه از جا جست و به طرف در حرکت کرد. آقای میمنت هم ابتدا ریش پدر آقای مبارکی رو مورد عنایت قرار داد و سپس مرحمت خودش رو شامل حال درگذشتگان آقای مبارکی و صاحب کله پزی دید و بعد پا به فرار گذاشت. با شکمی گرسنه و پاهایی ناتوان و شکمی فراخ که تحفه ای بود از سالها مال مردم خوردن سرعت چندانی نداشت اما خوشبختانه صاحب کله پزی هم چندان وضع بهتری نداشت. بالاخره بعد از چند دقیقه تعقیب و گریز صاحب کله پزی یادش اومد که کله پزی بی صاحب مونده و از تعقیب چشم پوشی کرد و برگشت.
آقای میمنت که حسابی خسته و گرسنه شده بود پیچید داخل پارک و رفت و آبی نوشید و به روی نیمکتی نشست. دیگه توان راه رفتن هم نداشت سعی کرد بازهم نیمه پر لیوان رو ببینه. هنوز پول داشت و میتونست حداقل یک روزی خودش رو سیر نگهداره. سرش رو بین دستاش گرفت و به زمین خیره شد که پاهایی جلوش سبز شدن با اکراه و البته کمی ترس به بالا نگاه کرد و دید آقای مبارکی با یک سطل پر از گوشت کله پاچه جلوش واستاده. چشماش برقی زد و گفت: فکر کردم منو فروختی.
آقای مبارکی سطل رو روی نیمکت بین خودش و آقای میمنت قرار داد و گفت: حدس میزدم یک خورده برده ای داری از صاحب کله پزی این نقشه یکباره به ذهنم رسید.
آقای میمنت دوباره به سطل نگاهی کرد و گفت: نکنه اینو دزدیدی از مغازه.
آقای مبارکی با عصبانیت گفت: حرف دهنت رو بفهم مردک. مگه من دزدم؟ من فقط... فقط پولش رو ندادم. تازه این ته مونده ی کله پاچه بود مطمئن باش کسی نمیخرید ازش.
آقای میمنت نگاهی به محتویات داخل سطل انداخت و با خود گفت یک عمر با عزت زندگی کردم و پول حلال بردم سر خونه زندگیم حالا باید مال دزدی بخورم؟ ناگهان صدای قار و قور شکمش این قضیه رو بهش خاطرنشان کرد که اون قرض هایی هم که میگرفته و هرگز پس نمیداده فرقی با دزدی نداشتن. پس شروع کرد به خوردن.
بعد از تموم شدن صبحانه آقای مبارکی دست کرد توی جیبش و دویست هزارتومن پول رو به آقای میمنت داد و گفت: بیا اینم پول تو و پولی که از کله پزی کاسب شدیم. نمیخوام مدیونت باشم به هرحال تو هم توی اینکار کمکم کردی.
آقای میمنت که حسابی گیج شده بود گفت: این پول از کجا؟
-چیه نکنه انتظار داشتی بذارم اون همه پول توی دخل بمونه تا یکی دیگه بیاد برش داره؟ تازه لطف کردم بهش که ماشینش رو برنداشتم سوییچ ماشینشم همونجا بود.
اشک در چشمهای آقای میمنت حلقه زد و به کرامت خدا فکر کرد که از جایی براش جور میکنه که هرگز فکرش رو هم نمیکنه. با خودش گفت که اگر قراره مدت زیادی توی خیابون زندگی کنه آقای مبارکی میتونه بهش چیزهای زیادی از این دنیایی که پر از گرگه یاد بده. پس رو به آقای مبارکی گفت: مبارکی جان چرا بیشتر از خودت نمیگی؟ چی شد به اینجا رسیدی؟ من و تو میتونیم با هم کارهای بزرگی بکنیم...
ادامه دارد...
مطلبی دیگر از این انتشارات
چه کسی نیابتی را با تیر زد؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
ستاره ی اقبال میمنت و مبارکی افول می کند.
مطلبی دیگر از این انتشارات
آیا مقتول یک ارسطو بود؟