"کمربندها را محکم ببندید و دامن همت بر کمر زنید که به دست آوردن ارزشهای والا با خوشگذرانی میسر نیست" امیرالمومنین (ع) -----------------------وبسایت: finsoph.ir
داستان کوتاه: ماجرای عاشقانه ی یک قتل
می خواهی ماجرای آن روز را تعریف کنم؟ آن روز یک کلت توی جیبم گذاشتم. کلتی که فقط یک گلوله داشت و میدانستم برای چه کار باید از آن استفاده کنم. کت و شلوار و جلیقه ی خاکستری رنگم را پوشیدم، همان که میگفتی با موهای جو گندمی ام خوب سِت می شود.
قبل از تو به ظاهرم اهمیت نمیدادم بعد از تو نیز هم.
اما همان چند روز گمان کردم باید چنین کنم و کردم. دنبال تایید بودم چیزی که هیچگاه در زندگی ام دنبالش نبودم.
قبل از تو کسی برایم اهمیت نداشت و بعد از تو نیز هم.
کفشی که تو برایم خریده بودی را پوشیدم و معطر شدم به عطری که در اولین دیدار بسیار از آن تعریف کرده بودی.
الان که اینجا نشسته ام با خود می گویم کاش همه ی اینها را نوشته بودم تا می دانستی. تا میدانستی که برای آزار دادنت اینکار را نکردم. نمیخواستم اذیت شوی. اما نمیدانستم چطور باید حرف هایم را به تو میزدم. وقتی به تو فکر میکردم قلم در دستانم و حرف در گلویم می خشکید. هیچکس دلش نمیخواهد اخرین صحنه ای که معشوقه اش میبیند عاشقی اسلحه به دست باشد. اما تو مجبورم کردی. چیزی هم به ذهن خالی من بجز اینکار نمی آمد. فقط میخواستم آخرین خاطره مان ماندگار شود. شاید فکر کنی دیوانه ام. شاید هم هستم. اما نبودم، شدم.
وقتی در کافه دیدمت اصلا نگاهم نکردی. گفتی سریع حرفت را بزن که میخواهم بروم. حتی چند دقیقه برای من وقت نداشتی. مدام به اطراف نگاه میکردی. نگذاشتی نگاهت کنم مدام صورتت را به اطراف میچرخاندی. برخلاف اولین بار. آن زمان فقط به چشمانم خیره میشدی انگار بجز چشمانم در این دنیا چیزی برای دیدن وجود ندارد. از دستت عصبانی بودم چندبار خواستم فریاد بزنم که وقتی حرف میزنم به من نگاه کن اما نزدم. نمیخواستم اخرین شانسم را برای بیشتر دیدنت از دست بدهم. می دانستم که خیلی زودرنج شدی و با هر حرفم زود عصبانی می شوی.
وقتی از تو خواستم که دوباره شروع کنیم شاید فکرش را هم نمیکردی که این آخرین کاری باشد که بتوانی برایم انجام بدی. چه فکر احمقانه ای. مطمئنا فکرش را نمیکردی. آخر از کجا باید میدانستی که همراهم اسلحه دارم. وقتی بلند شدی از فرط عصبانیت دیوانه شدم. اسلحه را در آوردم به سمت صورت زیبایت نشانه رفتم و اسمت را صدا زدم. وقتی برگشتی شوک و ترس را در چشمانت دیدم. اسلحه را مسلح کردم داخل دهانم بردم. دهانت لرزید گمان کنم میخواستی بگویی "نکن". اما نگفتی. انگار تکه ای از وجودت میخواست این اتفاق بیفتد. تکه ای از وجودت میخواست خلاص شوی. وقتی شلیک کردم هنوز میدیدمت. کیفت را بغل کرده بودی. ترسیده بودی اما نمیدانم توانسته ام پیامم را به تو و انسان های مغروری مثل تو برسانم یا نه. امیدوارم توانسته باشم و من اخرین قربانی باشم.
بعدا دوباره برای دیدنت می آیم. امیدوارم آنموقع مثل الان گوشه ی اتاقت مشغول گریه و زاری برای کسی که برایش اهمیت قائل نبودی نباشی.
مطلبی دیگر از این انتشارات
داستان کوتاه: آخرین دستور
مطلبی دیگر از این انتشارات
داستان کوتاه: بلایی به نام باران
مطلبی دیگر از این انتشارات
داستان کوتاه: سایه های تردید