"کمربندها را محکم ببندید و دامن همت بر کمر زنید که به دست آوردن ارزشهای والا با خوشگذرانی میسر نیست" امیرالمومنین (ع) -----------------------وبسایت: finsoph.ir
داستان کوتاه: گذشته ی میمنت و مبارکی
قسمت قبل تا اینجا پیش رفتیم که آقای میمنت و مبارکی طی یک سری اتفاقات بهم پیوسته با همدیگه آشنا شدن و دوستی شون شکل گرفت حالا ادامه داستان...
خوب آقای مبارکی چیکار میکنی؟ چی شد که به دریوزگی و بیچارگی مبتلا شدی؟ این ها رو آقای میمنت در حالی میگفت که دست هاش رو دور گردن آقای مبارکی انداخته بود.
آقای مبارکی که از این ابراز علاقه ی یکباره ی آقای میمنت جا خورده بود نگاهی به سرتاپای آقای میمنت انداخت و گفت: ای بابا. میمنت جان دست رو دلم نذار که خونه. تو چه میدونی از زندگی من. من زمانی توی فرانسه زندگی میکردم.
اقای میمنت که دهانش از تعجب باز مانده بود گفت: فرانسه؟
-آره فرانسه، البته اونجا زندگی خوبی داشتم کارگر بودم ولی بالاخره زندگی میچرخید.
*خوب پس چی شد؟
-هیچی درگیر قمار شدم.
*ای بابا بسوزه پدر قمار که همه رو بدبخت میکنه. حتما همه زندگیتو باختی.
-نه بابا اتفاقا خیلی هم پول درآوردم یک شب اندازه ی ده سال کارگری کردن پول در آوردم. اونقدر پول در آوردم که تونستم خودم واسه خودم کازینو بزنم. دیگه پول بود که سرازیر میشد طرفم. تا اینکه مواد وارد زندگیم شد.
*ای بابا بسوزه پدر مواد. حتما هرچی داشتی و نداشتی رو دود کردی رفت هوا آره؟
-نه اتفاقا تونستم با تجارت مواد مخدر توی کازینوم پول بیشتری به جیب بزنم. اونقدر پولدار شدم که واسه خودم یک کارتل مواد مخدر راه انداختم. تا اینکه زن گرفتم.
*اخ اخ. زن. همه چیز تقصیر همین زناست. حتما همه ی زندگیت رو بالا کشید و با دوست پسرش زدن به چاک آره؟
-نه اتفاقا زن مهربونی بود. خیلی هم بساز بود. هیچی هم نمیگفت بهم. اینکه کی میام کی میرم کجا میام کجا میرم. خلاصه خیلی باهام راه میومد. تازه کمکم کرد تا در کنار قاچاق مواد مخدر قاچاق فحشا هم داشته باشم. تا اینکه یه روز یکی از رفیقام اومد خونه مون.
*اخ اخ. همین رفیقای نامردن که زندگی رو خراب میکنن حتما از پشت بهت خنجر زد آره؟
-نه بابا اتفاقا خیلی رفیق بامرامی هم بود. اومد گفت که همه موادا لو رفتن امروز فرداست که همه چیزم رو بگیرن خودمم بندازن گوشه هلفدونی. منم واسه اینکه نرم گوشه هلفدونی اومدم ایران.
*اها پس همینه. همه ی پول مولا رو گذاشتی اونجا، خودت اینجا افتادی به دریوزگی و بیچارگی آره؟
-نه اتفاقا خیلی پول با خودم آوردم. صدتا چمدون پر از پول کردم یک هواپیما اختصاصی هم خریدم همه شو پول کردم اوردم با خودم. اینجا تبدیل شدم به یک سرمایه دار. حسابی ازم تقدیر کردن. اصلا بهم مدال افتخار دادن. حتی از دست رییس جمهور جایزه گرفتم(البته اونموقع هنوز رییس جمهور نشده بود) خلاصه خیلی اوضاعم رو به راه بود. هرروز میومدن ازم آزمایش خون میگرفتن تا ژن خاصی رو کشف کنن. نمیدونم ژن عارف، ژن تعارف، ژن عالی یه همچین چیزایی. میگفتن این ژن باید توی خون من باشه. نمیدونم پیداش کردن یا نه.
*خوب بعدش.
-هیچی دیگه کم کم داشت پول هایی که اورده بودم تموم میشد گفتم باید دنبال یک کاری بگردم. یه روز از یکی از شرکت های وزارت نفت بهم پیام دادن که بیا و اینجا کار کن. منم خوشحال رفتم و شروع کردم به کار کردن. اونقدر اینجا بهم رسیده بودن که گفتم باید جبران کنم. باید زندگی گذشته ام رو فراموش کنم و تمام تلاشم رو برای خدمتگذاری به این مردم بذارم. از چیزهایی که توی فرانسه دیدم شروع کردم. همه جا رو به سبک فرانسوی درآوردم. به جای چایی هرروز قهوه سرو میکردیم. اینترنت رایگان در اختیار همه قرار میدادم توالت های سنتی رو همه رو خراب کردم توالت فرنگی به جاش گذاشتم. خلاصه ازین کارای ریشه ای و بنیادی، یه عده هم خیلی خوشحال که من دارم خدمت میکنم و چه رییس مهربونی دارن اما با کمال تعجب میدیدم هرچی بیشتر خدمت میکنم هیچ ارتقای درجه ای بهم تعلق نمیگیره.
تا اینکه فهمیدم دارم راه رو اشتباه میرم. برای ارتقای درجه باید زیرآب بالاسری ها رو بزنم. از طرفی حس میکردم که به اندازه کافی خدمت کردم. بهتره فعلا یکم ارتقای درجه پیدا کنم. بعد وقت واسه خدمت بیشتر هست. شروع کردم زیر آب معاون رو پیش رییس شرکت زدم خودم شدم معاون، بعد زیرآب رییس شرکت رو پیش هیئت مدیره زدم شدم رئیس شرکت، زیرآب یکی از اعضای هیئت مدیره رو پیش مدیرعامل زدم شدم جزو هیئت مدیره. بعد یک نامه هم از وزارت نفت اومد که به من پیشنهاد یک سمت اجرایی توی وزارت داده شده بود. اونجا هم همین تکنیک رو پیاده کردم تا کم کم مشاور وزیر و بعد معاون وزیر شدم. دیگه اونقدر جاه طلب شده بودم که هیچ چیز جلو دارم نبود. میخواستم زیرآب وزیر رو پیش رئیس جمهور بزنم که نامه اومد از کارم برکنار شدم. فهمیدم یکی از مشاورها زودتر از من زیرآبم رو پیش وزیر زده و منو برکنار کردن.
اقای میمنت سری از روی تاسف تکان داد و گفت: عجب دنیای نامردی شده مبارکی جان. مردم گرگ شدن گرگ. نمیتونن پیشرفتت رو ببینن. اصلا توی این مملکت اگه آدم مثل تو ساده باشه کلاهش پس معرکه است.
اقای مبارکی آهی کشید و گفت: اره منم هرچی خوردم از همین سادگیم بود. خلاصه بعد از اینکه زیرآبم رو زدن همه ی پرونده هام رو شد. از پرونده ی قاچاقم تا دزدی هام. وزارت نفت هم هرچی داشتم مصادره کرد تازه میخواستن خودمم اعدام کنن که فرار کردم و به دریوزگی و بیچارگی گرفتار شدم.
اقای میمنت که حسابی از این داستان پراز آب چشم آقای مبارکی متاثر شده بود با چشمانی که اشک در آن حلقه زد بود گفت: مبارکی جان غصه نخور همیشه همینطور بوده این مردم به خودشون هم رحم نمیکنن.
اقای مبارکی گفت: حالا خودت رو ناراحت نکن من اون آدم رو بخشیدم ولی امیدوارم خدا ازش نگذره. امیدوارم نسلش منقرض بشه. بیخیال خوب تو چطوری به اینجا رسیدی؟
آقای میمنت هم شروع کرد به تعریف کردن داستان زندگیش. تمام کسب و کارهایی که با هزار امید و آرزو ایجاد میکرد اما همگی شکست میخوردند و باز یکی دیگه و باز یکی دیگه از طرفی با هربار تلاش کردن برای راه اندازی یک کسب و کار بیشتر و بیشتر در بدهی و قرض فرو میرفت.
وقتی حرف های آقای میمنت تموم شد آقای مبارکی گفت: ماشاالله توی همه ی زمینه ها هم تخصص داری. از داروسازی تا کیف و کفش زدی تو کارش. چقدر تحصیل کردی؟ حتما باید چندتا دکترا داشته باشی.
*راستش کلاس سوم ابتدایی با تکماده رد کردم ولی دیگه چهارم رو نخوندم. میدونی مدرسه قبرستان استعداد هاست.
-اره من هم موافقم باهات خوب کردی که ادامه ندادی. با تو هم بد تا کردن توی این مملکت. میدونی اگه امثال من و تو توی ژاپن بودیم از استعدادمون برق تولید میکردن. اصلا به نظر من این مملکت جای زندگی نیست چطوره دونفری از این مملکت بذاریم و بریم. بریم یه جایی که سقفش بلند تر باشه اینجا برای من و تو سقفش کوتاهه.
آقای میمنت به بالای سرش نگاه کرد و با خود فکر کرد که چقدر آسمون نزدیک شده به زمین. مدتی در همین وضعیت بود و گفت: آره به نظر منم سقفش کوتاهه. آبی هم هست از رنگ آبی خوشم نمیاد.
آقای مبارکی هم به اسمون نگاه کرد و بعد از مدتی گفت: دیدی گفتم؟ منم همینو میگم پاشو از این مملکت بریم.
آقای میمنت همانطور که به آسمون نگاه میکرد گفت: خوب چطوری بریم؟ ما که جفتمون تحت تعقیبیم.
آقای مبارکی همانطور که به آسمان چشم دوخته بود گفت: غضه ی اونجا شو نخور من یه فکری دارم.
و دو نفر تا مدتی به اسمونی که حس میکردند هر لحظه داره کوتاه و کوتاه تر میشه خیره شدند.
ادامه دارد...
مطلبی دیگر از این انتشارات
داستان کوتاه: ماجرای دوستی میمنت و مبارکی (2)
مطلبی دیگر از این انتشارات
ستاره ی اقبال میمنت و مبارکی طلوع می کند.
مطلبی دیگر از این انتشارات
داستان کوتاه: آقای میمنت خِفت گیری میکند.