"کمربندها را محکم ببندید و دامن همت بر کمر زنید که به دست آوردن ارزشهای والا با خوشگذرانی میسر نیست" امیرالمومنین (ع) -----------------------وبسایت: finsoph.ir
شروع شکارچی
ایلیا با صدای بلند سلیمان از خواب بیدار می شود اما چشمانش را باز نمیکند هنوز میخواهد بخوابد ولی سلیمان سمج تر از این حرف هاست. پرده ی اتاق را کنار میزند و پرتوهای نورانی آفتاب به داخل اتاق سرازیر می شوند. ایلیا دیگر نمیتواند چشمانش را بسته نگه دارد با دست جلوی نور افتاب را میگیرد و میگوید: بذار یکم دیگه بخوابم هنوز خیلی وقت دارم.
سلیمان شق و رق در مقابلش ایستاده و میگوید: متاسفانه باید برای رفتن آماده شید قربان امروز خیلی کار داریم که باید انجام بشه.
ایلیا که میدانست حرف زدن با سلیمان، این تجسم مطلق منطق سرد غیر ممکن است با کلافگی لبه تخت نشست و دستانش را بین موهایش برد و گفت: تقدیر منم اینه که از کم خوابی بمیرم.
سلیمان جلوی ایلیا ایستاد و کتابی که روی میز کنار تخت ایلیا بود را برداشت، شروع به ورق زدن کرد و گفت: اگه تا نصفه شب بیدار نمونید و این کتاب های مسخره رو نخونید احتمال مرگ توسط کم خوابی کاهش پیدا میکنه بعلاوه صبح زود بیدار شدن هم براتون بدل به یک کابوس نمیشه.
ایلیا گفت: دیشب داشتم روی یک پروژه مهم درسی کار میکردم.
سلیمان جلد کتابی که برداشته بود را به طرف ایلیا گرفت، روی جلد نوشته شده بود 《مقابله با جادوگران در دوران جنگ های صلیبی》 و گفت: تصور نمیکنم درس هاتون به چیزی که این تو نوشته مربوط باشه.
ایلیا با عصبانیت از جا بلند شد و کتاب را از دست سلیمان قاپید، داخل کشوی میز انداخت و گفت: اینو فقط چند دقیقه ورق زدم.
وقتی ایستاده بود تقریبا هم قد سلیمان بود پسری جوان در حدود بیست سال با موهایی نسبتا بلند و مشکی با چشمانی خاکستری در مقابل مردی که در اواخر دهه چهل زندگیش به سر میبرد موهای کاملا سفید اما در کمال ناباوری بسیار پرپشت و چشمانی انقدر سرد که گویی میتوانست با نگاه کردت دریایی را به یخ تبدیل کند.
...
دو مرد چند ثانیه به هم خیره شدند و سرانجام سلیمان سکوت را شکست و گفت: یک دوش بگیرید تا حالتون بهتر بشه بعد بیاید پایین صبحونه آماده است.
ایلیا بعد از دوش گرفتن به اتاق پذیرایی رفت جایی که سلیمان میز صبحانه مفصلی چیده بود که به راحتی چندین نفر را سیر میکرد...
ایلیا مشغول خوردن شد و رو به سلیمان گفت: باید از اینجا بریم اینجا خیلی بزرگه ماهم که دو نفر بیشتر نیستیم.
سیلمان با سردی جواب داد: قربان شما قبلا هم قصد فروش خونه رو داشتید و دیدید چه فاجعه ای رخ داد بهتره از فکر فروش خونه بیایید بیرون.
ایلیا با دهان پر جواب داد: کی از فروش حرف زد گفتم بریم. اینجا رو هم میذهریم به حال خودش بمونه اخه این خونه به این بزرگی به چه درد من تنها میخوره.
-اما نمیتونید تا ابد تنها بمونید باید بالاخره یک کسی رو پیدا کنید. منظورم...
ایلیا حرفش رو قطع کرد و گفت: میدونم منظورت چیه و نه ... تو از ماجرای نفرین خانوادگی ما خبر داری و میدونی که نمیتونم. راستی از صبحونه هم متشکرم نمیدونم چه کلکی تو کارته نمیخوام هم بدونم چون به اندازه کافی شبا کابوس میبینم. من میرم بیرون منتظرت میمونم توهم زود بیا.
و به سرعت از عمارت خارج شد.
سلیمان چند ثانیه به میز خیره شد و بعد به سمت در حرکت کرد. وقتی از عمارت خارج شد ظرف های روی میز جمع شده بودند و میز تمیزتر و مرتب تر از همیشه شده بود.
سلام این خلاصه ای از یک بخش از فصل اول یک داستانیه که اگه فرصت بشه میخوام بنویسمش. خوشحال میشم اگه نظرتون رو بگید. اخه میخوام خیلی جدی روش کار کنم و اگه خدا بخواد چاپش کنم. پس پیشنهادات خودتون رو بگید ممنون.
مطلبی دیگر از این انتشارات
داستان کوتاه: بلایی به نام باران
مطلبی دیگر از این انتشارات
چطور پرواز را آموختم؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
دخترهای چشم آبی