ویرگول
ورودثبت نام
احمد سبحانی
احمد سبحانی
خواندن ۳ دقیقه·۵ سال پیش

چند حکایت از شیخ ما

روزی بلایی جان‌فرسا بلاد شیخنا را درنوردید. جمله مریدان در خانقاه شیخ گرد هم آمده تا چاره‌ در کار کنند. یکی از مریدان گفت حال که مقدار معدودی کیت تشخیص پزشکی از بلاد صین به بلادنا رسیده آن را برای که مصرف نماییم؟

یکی از مریدان گفت: آن را برای فقها و فضلا مصرف کنیم که پس از بیماری جمله آنان‌اند که اسباب مملکت داری مهیا می‌کنند.

دیگری گفت: در اهمیت جان جامعه طبیبان در این موقعیت بغرنج هیچ شبهه نیست. باید این کیت‌ها را برای آنها مصروف نماییم.

دیگری گفت: وای بر شما کم خردان. مگر نمیدانیم مردم ولی نعمتان مملکت‌اند. تنها محل مصرف شرعی و قانونی این کیت‌ها خود مردم‌اند.

شیخنا که در گوشه‌ای از خانقاه دست در بینی نشسته بود. دستش را درآورد اندکی سرش را خاراند و گفت: نیک گفتید و شنیدیم. لکن تنها جایی که این کیت‌ها باید به مصرف برسد در هیئت دولت و وزیران و همپالکی‌هایشان است.

مریدان جملگی انگشت تحیر بر دندان گزیدند که یا شیخ دلیل این امر را بر ما مکشوف بنمای.

شیخنا گفت: چون می توانند.

مریدان چون این کرامت از شیخ بدیدند جملگی قمه زنان به دیدار یوسف سلامی شتافتند.



روزی شیخنا در قرنطینه خانگی به سر میبرد و مریدان جملگی به محضرش شرفیاب نمی‌شدند. شیخ با صدای بلند از عیالش پرسید: یا اهل منزل. مریدان ما را چه شده که در این وانفسای تنهایی و بی کسی خبری از مراد خود همی نگرفته اند. آیا آنان نیز در قرنطینه خانگی به سر میبرند؟

عیال بفرمود: خیر یا حضرت اجل. مریدان همگی به قصد سیاحت و زیارت به شمال رفته تا هوایی در بدن خسته و ناکامشان تنفیذ نمایند.

شیخ چون این بشنید از کوره در برفت و ماسماسکی از جیب خود بدرآورد که ریموت سلاح های مخفی اتمیش بود. ماهواره ها را بر تمامی سواحل شمال قفل نمود و در طرفه العینی از سواحل شمال چیزی جز غبار و سایه باقی نماند. و این از کرامات شیخ ما بود.



روزی جمله مریدان به سرعت بر شیخ وارد شدند اما به علت سرعت زیاد با همان سرعت از طرف دیگر شیخ خارج گشتند و این از مضرات تندروی در اسلام است.



روزی جمله مریدان به شیخ گفتند ما را پندی ده که آن به.

شیخ قدری سبیل مکاشفت به دندان ملازمت خایید و بعد از قدری درنگ از مریدان خواست چهار تکه چوب بیاورند. مریدان که از چند و چون نصیحت آشنا بودند از برای ضایع کردن شیخ چهار عدد میلگرد ۵۰ آوردند و به او دادند. شیخ چون قافیه را تنگ بدید به مریدان گفت: این میلگردها را می بینید؟

مریدان جملگی گفتند: آری یا شیخ.

شیخ در حرکتی سریع میلگردها را به پشت سرش برد سپس دستان خالیش را نشان مریدان داد و گفت: حالا نمی بینید.

مریدان که این کرامت از شیخ بدیدند جملگی تنبان به دندان گزیدند و راه بیابان های اطراف گرگان در پیش گرفتند. شیخ نیز خود را به اولین خیاطی رسانید.



راستش داستان‌های دیگه ای هم به ذهنم رسیده بود اما چون زیاد مثبت ۱۸ بود و اینجا هم خانواده رد میشه نمیشد منتشر کرد :)))

توی پست قبلیم گفته بودم که کاربر جوجه تیغی پست هام رو ندیده و نخونده قطاری لایک میکنه که با توضیحاتی که داد متوجه شدم زود قضاوت کردم. شرط انصاف حکم میکنه از همون تریبونی که نقدش کردم همونجا هم ازش معذرت خواهی کنم.

حکایتشیخنا
"کمربندها را محکم ببندید و دامن همت بر کمر زنید که به دست آوردن ارزشهای والا با خوشگذرانی میسر نیست" امیرالمومنین (ع) -----------------------وبسایت:‌ finsoph.ir
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید