داستان کوتاه| کوری در پسِ پرده‌ی ادراک حقیقت


پس از بینایی:

کور به دنیا آمده بودم. پس از تولدم با اینکه هزینه ی بسیار زیادی برای درمانم انجام میشد بازهم هیچ کدام از پزشکان قادر نبودند بیناییم را به من بازگردانند. گاهی تنها پول نیست که دوای دردهاست گاهی باید علاوه بر پول زمان نیز داشت. برای من ترکیبی از هردو به میزان لازم نیاز بود تا بتوانم در سن 25 سالگی همه چیز را ببینم.

پزشکان می گفتند یک معجزه ی پزشکی است. کلمه ای مضحک برای توصیف پیشرفت های پزشکی که مختص ثروتمندانی مانند من است. معجزه ی پزشکی. اگر پول به اندازه کافی بپردازید و کمی صبر به خرج بدهید میتوانید معجزات پزشکی زیادی را رقم بزنید. خانواده ی من به تنهای بیش از بیست معجزه پزشکی رقم زد که به دست آوردن بینایی من ساده ترین آنها بود.

اما برای من اتفاقی که پیش از بیناییم رخ داد اهمیت نداشت، اتفاق پس از بیناییم برایم مهم بود. بعد از اینکه توانستم همه چیز را آنگونه که هست ببینم نه آنگونه که واقعا وجود دارد، دچار یک ناامیدی شدم. اشیا به طرز باور نکردنی‌ای به شدت زشت بودند. به عنوان مثال از وقتی متوجه رنگ مسخره ی سیب شدم دیگر علاقه ای به خوردن سیب ندارم. تصورم از سیب یک میوه ی محکم و سفت بود. انتظار داشتم رنگش قهوه ای یا نارنجی باشد. در عوض رنگ خرما با آن شیرینی و نرمی قهوه ایست در حالی که انتظار داشتم آبی باشد. رنگ دریا آبی است در حالی که تصور می کردم باید زرد باشد و رنگ برگ درختان در پاییز زرد است درحالی که در خیالاتم آنجا را سیاه میدیدم.

هیچ چیز آنگونه ای نبود که 25 سال تصور میکردم. با خودم میگفتم ای کاش میشد به همان خیالات بازگردم تا بتوانم چند صباحی دیگر این دنیا را تحمل کنم. دنیایی که به طرز مسخره ای زشت و از ریخت افتاده است. وقتی از خیابان هایی با زاویه های منظم صحبت می کردند هرگز چنین آشوب بی معنایی در ذهنم متبادر نمی شد و هنگامی که از دریای خروشان صحبت به عمل می آمد هرگز فکر نمیکردم چنین بی نظمی اشکاری را باید تحمل کنم.

من 25 سال در تخیلات خود غوطه ور بودم و اما امروز حقیقت مانند پتکی سهمگین بر تصوراتم فرود آمده است و به هیچ وجهی نمی توانم از این حقیقتی که دنیایم را احاطه کرده خلاصی یابم. نمی دانم کدامیک بیشتر حقیقت دارد تصوراتم در گذشته یا حقایقی که امروز میبینم. برای من هر دو به یک اندازه عینیت دارد.

و حال اینجا هستم با تیغی در دست، این متن را می نویسم تا دریابید که این کار را برای چه انجام می دهم. تا متوجه شوید از سرحماقت چنین نمی کنم. این کار را برای بازگشت به واقعیتی که زیباتر از حقیقت شماست انجام می دهم. هنگامی که مایع سفید رنگ زجاجیه از چشمانم جاری شود دوباره به همان واقعیت باز خواهم گشت دوباره همه چیز را زیبا خواهم دید.


پس از نابینایی:

اشتباه می کردم. تصور می کردم با از دست دادن بیناییم می توانم به همان واقعیت پیشین باز گردم اما اکنون متوجه شدم چه توهم بچگانه ای داشتم. متاسفانه دیگر نمی توانم از حقیقت فرار کنم. نمی توانم وانمود کنم چیزی ندیده ام نمی توانم بگویم حقیقت آن چیزی نیست که یکبار دیده ام بلکه آن چیزی است که اکنون تصور می کنم. نمیتوانم وانمود کنم دیگر نه.

امروز منم و تیغ تیز و خون گرمم که مرا به مکانی لامکان رهنمون خواهد گشت جایی که شاید تجربه ی منحوس دیدار با حقیقت هنوز رخ نداده باشد. بادا که چنین باشد.