مرد سیاهپوشی حدود ۴۵ ساله جلوی درب باغ ایستاده بود. صدای قرآن بلند بود و حجله عزا با سینی خرما و حلوا کنار مرد قرار داشت. داخل حجله عکس پیرمردی با سری بیمو و سبیلی سفید و صورتی تپل خودنمایی میکرد. در کنار درب باغ نزدیک به سی الی چهل تاج گل ترحیم وجود داشت. مهمانان یکی پس از دیگری میآمدند، تسلیتی به مرد سیاهپوش میگفتند، اگر جزو اقوام نزدیک بودند روبوسی میکردند، اگر از اقوام درجه سه بودند به دست دادن اکتفا میکردند و اگر رابطه نزدیکی نداشت صرفا دست روی سینه گذاشته و تسلیت میگفتند. سپس خرمایی برمیداشتند. نگاهی به عکس میانداختند. زیر لب چیزی میگفتند و به داخل باغ میرفتند. در محوطه باغ چند میز و صندلی گذاشته شده بود تا مردها دور میزها بنشینند. زنها نیز به داخل خانهای که در انتهای محوطه باغ قرار داشت، میرفتند.
سه الی چهار نفر مقابل مرد ایستاده و در حال تسلیت گفتن بودند که ماشین گران قیمتی جلوی درب باغ ایستاد. مرد فورا حرکت کرد و درب جلوی خودرو را باز کرد. پیرمردی هفتاد یا هشتاد ساله با کمک مرد جوان از خودرو پیاده شد. مرد دست پیرمرد را بوسید و گفت: «حاج غلامحسین سرافراز کردید.»
پیرمرد شروع به گفتن چیزی کرد که شنیده نمیشد. مرد جوان گوشش را نزدیک دهان پیرمرد برد تا بهتر بشنود. پس از اینکه حرفهای پیرمرد تمام شد گفت: «قدم به روی چشم ما گذاشتید. ان شا الله هرچی خاک پدر مرحوم ماست بقای عمر و عزت شما باشه»
مرد میانسال دیگری از خودرو پیاده شده و در کنار دو مرد دیگر ایستاد. سلامی به مرد سیاهپوش کرد. مرد سیاهپوش نیز پاسخش را داد و تعارف کرد که به داخل باغ بروند. پیرمرد با کمک پسر نوجوانی که او نیز از ماشین پیاده شده بود به داخل باغ رفتند. مرد میانسال اما جلوی حجله عزا ایستاد، خرمایی برداشت و از وسط نصف کرد. نصفهای که هسته خرما در آن نبود به دهان گذاشت و گفت: « حاج اکبر مثل بابای خودم بود. همیشه گفتم هرچی تو زندگیم یاد گرفتم از حاج اکبر بود. خیلی شوکه شدم وقتی گفتی که سکته کرده. خدا رحمتش کنه. خدا بهت صبر بده.»
مرد گفت:« ممنون خدا به خانواده شما هم سلامتی بده. من خودم هم شوکه شدم. نمیدونم والله چی بگم. هرچی بهش گفتم نکن. با آبروی خانواده ات بازی نکن. به گوشش نرفت. نمیخوام پشت سر میت حرف بزنم آقا مجتبی. ولش کن دیگه گذشته»
مرد دیگری که جوانتر به نظر میرسید از داخل باغ بیرون آمد و به دو مرد سلام کرد. مجتبی به مرد تازهوارد سلام کرد و رو به دیگری گفت:« خدا پدرتون رو بیامرزه. میدونم زمان درستی نیست. اما چون احتمالا امشب یا فردا وصیت نامه رو میخونین و باید سریع کارهای انحصار ورثه رو شروع کنین. حاجیِ ما هم یک طلبی از مرحوم داشت میخواستم این رو هم حساب کتابش رو بکنیم.»
مرد تازه وارد بدون توجه به مجتبی به مرد سیاهپوش گفت: «آقا جواد یه کاری باهات داشتم.»
جواد بدون توجه به مرد تازهوارد به مجتبی گفت: «نگران نباش آقا مجتبی. من نمیذارم روح حاجی اون دنیا مشمول ذمه شما و حاج غلامحسین باشه. من از زیر سنگ هم شده طلب شما رو صاف میکنم. شما اجازه بده ما کارهای ختم رو بکنیم من مخلص شما هم هستم فقط…»
مرد تازهوارد دوباره صحبت را قطع کرد و گفت:« آقا جواد یه کار فوری باهات دارم.»
جواد دوباره بدون توجه به مرد تازه وارد ادامه داد:« فقط میدونید که بابا چند سال اخیر من رو زیاد تو کارهاش دخالت نمیداد. از وقتی اون زنیکه اومد تو زندگیش من دیگه کاری به کارش ندارم. شما به من مهلت بدید حتما کارها…»
مرد تازهوارد کنار گوش جواد به نجوا چیزی گفت. جواد صحبتش را متوقف کرد، به تازهوارد نگاه کرد و گفت:« آقا رضا میبینی که دارم با مهمون صحبت میکنم. هیچ اتفاقی نمیفته نترس من خودم حواسم هست. شما برو داخل من پنج دقیقه دیگه میام.»
مجتبی نگاهی به دو مرد کرد و با لبخند گفت:«آقا جواد شما پیش ما بیشتر از اینها اعتبار دارید. این صحبتها رو بعدا هم میشه کرد شما بهتره بری به مجلست برسی. در این مورد یه وقت میشینیم صحبت میکنیم.»
جواد با دست رضا را بدرقه کرد که به داخل باغ برود. سپس به مجتبی نگاه کرد و گفت:« آره یه وقت بهتر باید بشینیم حسابها رو صاف کنیم اما اگر عجله داری میتونم همین الان یک چک بنویسم بخشی از طلبها رو صاف کنیم تا…»
مجتبی میان حرف جواد پرید و گفت:« نه نه نه. اصلا عجلهای نیست.»
جواد نگاهی به داخل محوطه باغ انداخت و دید که رضا منتظرش است. از مجتبی خداحافظی کرد و گفت:« من برم ببینم کم و کسری چیزی نباشه. برمیگردم پیشت.»
مجتبی گفت:« باشه من هم میرم پیش حاجی کارات تموم شد بیا اونجا»
جواد سری تکان داد و پیش رضا رفت.
جواد نگاهی به اطرافش کرد و گفت:« میخوای همه بفهمن؟ بیا بریم تو» و رضا را به سمت انتهای محوطه باغ کشاند. به جلوی در خانه که رسیدند، جواد به زن جوانی که جلوی در خانه یک سینی خالی در دست داشت گفت: «زن حاجی، ببین یا الله هست من و رضا بریم تو اتاق؟»
زن فورا به داخل رفت و پس از چند دقیقه بیرون آمد. گفت:«بله بیاین تو آقا جواد.»
دو مرد سرشان را پایین انداخته و داخل شدند. خانه یک راهرو حدود ۲ متری داشت که دو طرفش دو در دیده میشد. سمت راست به گنجه باز میشد و سمت چپ به یک اتاق. در انتهای راهرو نیز پذیرایی بود، جایی که مهمانها نشسته بودند. جواد دست رضا را گرفت و با خود به داخل اتاق کشید.
داخل اتاق زنی داشت پوشک بچهاش را عوض میکرد. جواد گفت: «شرمندهام محدثه خانم. اگر میشه من دو کلمه با آقا رضا تنهایی حرف بزنم.»
زن سریع لباس بچهاش را پوشاند، چادرش را به دندان گرفت، بچه را از زمین بلند کرد و بدون حرفی از اتاق خارج شد.
جواد رو به رضا با صدای آهسته اما عصبانی گفت:« بگو ببینم چه مرگته؟ مگه نمیبینی همین الان پسر حاج غلامحسین اومده دنبال طلبش. میخوای همه رو خبر کنی؟ میخوای بدبختمون کنی؟»
جواد دستش را بالا آورد و نزدیک دهان رضا گرفت. دوباره با همان لحن گفت:« گفتم اروم احمق. هی بابا بابا نکن. آخرش بدبختمون میکنی.»
رضا صدایش را پایین آورد و گفت:«باشه. حالا بگو کجاست؟ کجا قایم شده میخوام برم ببینمش. اصلا چیزی برای خوردن داره؟»
-آره نگرانش نباش همه چیزش رو به راهه. هیچی هم لازم نداره. سپردم روزبه و حسین ازش سر بزنن.
– من تا خودم نبینمش دلم آروم نمیشه. آدرس رو بده خودم ببینمش.
– تو همین الان داری همه چیز رو به فنا میدی بعد آدرس رو هم بدم که طلبکارا بیفتن دنبالت جاشو بفهمن؟ اگه بفهمن چه کلکی زدیم تیکه تیکه مون میکنن بفهم.
– من نمیدونم باید برم ببینمش. آدرس رو بده جواد.
– ببین رضا. قرار شد همه کارها رو من راست و ریست کنم و تو کاری نداشته باشی.
جواد خیره به رضا نگاه کرد و چیزی نگفت. رضا گفت:« جواد میگم بده آدرس رو باید برم ببینمش.»
جواد باز هم چیزی نگفت. رضا ادامه داد: «جواد. ممدرضا میگه که بهش پول دادی که ببره بده به دکتر صالحی. پول واسه چی بوده؟ بابا مریض شده؟»
جواد دستش را به کمرش گذاشت و سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت. رضا تکانی به جواد داد و گفت:«جواد یه چیزی بگو. واسه چی پول دادی؟ حداقل بگو بابا سالمه. تو رو خدا بگو سالمه.»
جواد گفت با صدایی آهسته گفت:« بابا مرده.»
رضا گفت: «یعنی چی؟ مگه نگفتی بابا رو فرستادی یه جایی قراره به جاش ماکتش رو دفن کنی؟ مگه نگفتی همهاش نقشه است؟ مگه نگفتی بابا سالمه؟ داری شوخی میکنی مگه نه؟ تو رو خدا بگو داری شوخی میکنی؟»
جواد گفت:« نه. بابا واقعا مرده.»
رضا دست روی سرش گذاشت و به دیوار تکیه داد. گریه میکرد و میگفت:«بیپدر شدم»
جواد به سمت رضا رفت بازوی رضا را گرفت و خواست او را از روی زمین بلند کند اما رضا دستش را پس زد و دوباره روی سرش گذاشت. مدام تکرار میکرد که «بیپدر شدم»
جواد کلافه شده بود. دوری داخل اتاق زد. اجازه داد رضا کمی به خودش مسلط شود. چند دقیقه که گذشت کنار رضا چمباتمه زد و گفت: «باید زودتر بهت میگفتم اما برنامهها به هم ریخت.»
رضا سرش را بالا گرفت. با خشم به جواد خیره شد و گفت:« آره برنامههات برای کشتن بابا به هم میریخت.»
جواد کمی جا خورد. با اخم به رضا نگاه کرد و گفت:« چی میگی؟»
رضا بلند شد. به جواد که هنوز نشسته بود نگاه کرد و گفت:« من میدونم چیکار کردی. میدونم واسه چی به دکتر صالحی پول دادی. پول دادی که بابا رو بکشه»
جواد بلند شد. خیره و سرد به رضا گفت:« کاری کردم که به نفع همه بود.»
رضا که عصبانی شده بود. جواد را هل داد و گفت:« قاتل بی شرف».
پای جواد به فرش گیر کرد و به زمین خورد. اما سریع بلند شد. دستش را بلند کرد تا به گوش رضا بزند. اما متوقف شد. رضا نیز دستش را بلند کرده بود تا جلوی ضربه احتمالی جواد را بگیرد. هر دو مرد از خشم نفس نفس میزدند.
جواد دستش را پایین آورد اما دوباره به نشانه تهدید جلوی صورت رضا گرفت و گفت:« کاری رو کردم که به نفع همه مونه. پیرمرد میمرد. امروز نه، فردا. فردا نه، هفته بعد. هفته بعد نه، سال بعد. واسه اون فرقی نداشت ولی واسه من داشت. واسه تو داشت. مایی که از ده سالگی پادویی شو کردیم آخرش مثل سگ انداختمون بیرون. کم گونی لوبیا و عدس به پشتت بست و توی میدون بار چرخ داد؟ نصف عمرمون رو مثل حمالها زندگی کردیم که بره با اون پتیاره که نصف سن من رو داره بریزه رو هم. همین پتیاره چهار روز دیگه با یه تخم حروم که معلوم نیست از کیه میاد و ادعای ارث و میراث میکنه. »
جواد یک ضربه نسبتا آرام به سینه رضا زد و گفت: «حالا هم اگه دلت واسش تنگ میشه من خودم میتونم روزی ده تا گونی بارت کنم. اگه دلت واسه حمالی تنگ شده به خودم بگو تا مثل خر ازت کار بکشم. بعدم سر ظهر یه لقمه نون مثل سگ بندازم جلوت و هر شب مثل خر کتکت بزنم. هر وقت دلت واسش تنگ شد به خودم بگو تا واست از اونم یزیدتر بشم.»
رضا که چشمانش پر اشک شده بود گفت:« ولی اون بابامون بود جواد.»
جواد با هوف نفسش را بیرون داد. سری به اطراف تکان داد و دوباره گفت: :« بفهم رضا. پیرمرد مریض بود. من سعی خودم رو کردم. به هرکسی که میشد رو زدم تا رشوه بدم اما پزشکی قانونی رشوه حالیش نمیشه. جنازه میخواد. اگه راهی بود من زودتر از تو میرفتم اما نبود. باور کن نبود.»
رضا دستانش را روی صورتش گذاشت، به دیوار تکیه داد و نشست. دوباره شروع به گریه کرد و گفت:« کاش حداقل میدونستم جنازه خودشو داریم خاک میکنیم.»
جواد بالاخره از فرط عصبانیت، بدون توجه به جایی که هستند، با فریاد گفت:« بابا مرده رضا. به خودت بیا میگم بابا مرده.»
چیزی نگذشت که مهمانها به خاطر صدای جواد جلوی در اتاق جمع شدند. جلوتر از همه، زن حاجی بود. رضا داخل اتاق نشسته و گریه میکرد جواد رو به مهمانها گفت:« چیزی نیست. فقط نمیتونه باور کنه که بابا دیگه پیش ما نیست. همهاش میگه میخوام برم ببینمش. واسه همه ما سخته…»
نتوانست جلوی گریهاش را بگیرد و دستش را روی چشمانش گذاشت. زن حاجی هم با صدای بلند شیون کرد و گفت:« چه خاکی به سرمون شد.»
جواد گفت:« پاشو زن حاجی. خوبیت نداره. پاشو.» بعد رو به زن دیگری کرد و گفت:« حدیثه خانوم، زن بابامون رو ببر آب قندی چیزی بده.» سپس رو به زنهایی که جلوی در اتاق جمع شده بودند گفت:« شرمندهام. بفرمایید. بفرمایید الان میام خدمت میرسم. بفرمایید.»
بعد از اینکه همه متفرق شدند، جواد به سمت رضا رفت، یقه اش را به سمت خود کشید و گفت:« اگر یک کلمه از زبونت در بره. به خاک مامان قسم با برنوی بابا بزرگ که روی همین طاقچه است میکشمت و کنار بابات خاکت میکنم. فهمیدی؟ حالا هم خودت رو جمع کن. من میرم پیش مهمونا. زشته کسی پیششون نباشه.»
در اتاق را کمی باز کرد و صدا زد حدیثه جان، زنی جواب داد: «حدیثه نیست آقا جواد.»
جواد گفت:« میشه برید خانم من رو صدا بزنی؟ من میخوام برم بیرون ببین یا الله باشه.»
زن جواب داد: «بفرمایید کسی نیست. الان میرم میگم حدیثه بیاد.»
جواد سرش را پایین انداخت و از خانه بیرون رفت. جلوی در ایستاد و منتظر شد تا همسرش بیاید. در مدت انتظار به خانمهایی که به خانه وارد میشدند جوابهایی مانند سلامت باشید، ممنون، خدا عزت بده، لطف کردید و… میداد.
بعد از چند دقیقه انتظار حدیثه آمد. جواد گفت:« حدیثه جان، رضا یکم حالش خوب نیست. بسپر کسی نره تو اتاق. یکم با خودش خلوت کنه. خوب میشه. نذار این زنیکه زیاد جلوی مهمونها خودشو نشون بده. پتیاره نه حیا میفهمه نه آبرو.»
زن گفت:« چیکارش میتونم بکنم؟ زبون داره صد گز. من دیگه باهاش دهن به دهن نمیذارم.»
مرد سری به تاسف تکان داد و گفت:«اگه کم و کسری چیزی بود به محمدعلی بگو بیاد بهم بگه.» رفت به سمت محوطه باغ. به میز حاج غلامحسین رسید و نشست. مجتبی، پسر و آرش نوه حاج غلامحسین در کنار چند نفر از دوستان مجتبی سر میز نشسته بودند. با نزدیک شدن مرد بجز پیرمرد، بقیه از جا بلند شدند. جواد به همه دست داد. مجتبی به آرش گفت که جایش را به جواد بدهد و برود برای خودش صندلی پیدا کند.
همه نشستند، مجتبی گفت:« رضا چش شده بود؟»
مجتبی سری به نشانه تایید تکان داد و گفت:« خاله خدیج ماه بود. خدا رحمتش کنه.»
جواد ادامه داد:« خدا رفتگان همه رو بیامرزه. خاک زود سرد میشه.»
جواد سکوت کرد. مجتبی هم حرفی برای گفتن پیدا نمیکرد. سرمیز سکوت سنگینی برقرار شد همه دنبال حرفی بودند که سکوت را بشکنند اما هر حرفی در آن فضا احمقانه به نظر میرسید. ناگهان صدای شلیک گلولهای سکوت را شکست. همه سرها را به طرف خانه چرخاندند. زنی جیغ زنان فریاد زد:« حاج رضا خودشو کشت.»
جواد خود را از روی صندلی کند و به سرعت به سمت خانه رفت. زن ها را که جلوی در اتاق بودند کنار زد و وارد اتاق شد. رضا روی زمین افتاده بود و صورتش غرق خون بود. خُرخُر میکرد. برنوی پدربزرگ هم کنارش روی زمین افتاده بود. جواد نگاهی به صورت از ریخت افتاده رضا کرد. کنارش نشست رد گلوله را دید که از کنار فکش رد شده، لپش را شکافته و از کنار گوشش خارج شده.
جواد سری به تاسف تکان داد و گفت:« مثل بابات، هیچ کاری رو کامل انجام نمیدی.»
متنها و پادکستهایی که اخیرا در فینسوف منتشر کردم:
توی این متن توضیح دادم که چرا این گزاره که از روی ظاهر قضاوت نکنیم اشتباه هست و اتفاقا قضاوتهای ما از روی ظاهر در اکثر مواقع درست از آب در میاد:
توی این پادکست توضیح دادم که چرا ما تاریخ مکتوب به اون صورتی که در غرب هست نداریم و این مساله چه مشکلات و چه مزایایی برای ما داشته:
https://finsoph.ir/3359/
توی این پادکست توضیح دادم که همه وجوه زندگی ما با مدرنیته گره خورده اما کدوم کج فهمی ها در مورد مدرنیته باید اصلاح بشه: