امیرحسین نصیری
خواندن ۴ دقیقه·۳ ماه پیش

بخشی از غده

83 روز تا انتشار رسمی غده
83 روز تا انتشار رسمی غده

پتو را که از روی مادربزرگ کشید بوی نامطبوعی به صورت کاظم زد. دستش را روی بینی اش گذاشت. حالا چهره ی مادربزرگ نحیف تر از وقتی شده بود که زنده بود. سفیدی چشمانش زرد شده بودند و سیاهی اش هم به سفیدی می گرایید. دهانش همچنان باز مانده بود و مگس های بسیاری وارد دهانش می شدند و خارج!

کاظم در ابتدا سعی داشت با کشیدن پتو بی بی را به داخل حیاط ببرد ولی هربار که به بی بی نگاه می کرد و آن بوی نامطبوع به صورتش می زد چیزی نمانده بود که بالا بیاورد. از او چشم برمی داشت و سریع به داخل حیاط می دوید تا نفس عمیقی بکشد. نفسی تازه که حامل آن بوی وحشتناک نباشد.

بعد از چندین بار نفس عمیق کشیدن درون حیاط می رفت و دوباره گوشه های پتوی بی بی را می گرفت و به سمت در ورودی خانه که به حیاط منتهی می شد می کشید. وقتی جسد را که حالا سنگین تر شده بود به داخل حیاط کشید و به میانه ی حیاط آورد هوای آزاد از شدت بوی نامطبوع آن کاست.

کاظم هم دو قدم از آن دور شد تا دوباره نفسی چاق کند. وقتی که هنوز نفس تازه نکرده بود برگشت و به بی بی که حالا مرده بود نگاه کرد و سپس به حرف های وکیلی فکر کرد. به اینکه چقدر بد موقع دست به کاری زده بود که اصلا نیاز به انجام آن نداشت این کابوس این عذاب وجدان هرگز او را رها نمی کرد.

در اتاق کنج حیاط یک بیل کوچک پیدا کرد و با آن شروع به کندن زمین کرد هربار که مکث می کرد تا از ارتفاع گور راضی شود دوباره به کندن ادامه می داد زیرا اندازه ی آن و عمقش را کافی نمی دید. بعد از چندین دقیقه کندن بالاخره گور آن چیزی شد که کاظم به آن رضایت داد.

سپس بی بی را به داخل آن کشاند و داخلش انداخت سپس شروع کرد روی جسد خاک ریختن حین این کار یاد دوران کودکی اش افتاد. وقتی که در باغ بی بی و پدربزرگش کار می کرد یکبار مجبور شد با بیلی بزرگ تر از حد و اندازه ی خودش کار کند. وقتی که پدربزرگ به کاظم ده ساله گفته بود برود و جلوی آب را بگیرد تا آب وارد باغ بغلی نشود او بیلی بزرگ برداشت و به سمت آب دوید.

با میانبر خودش را به آب رسانده بود. آنچنان سریع می دوید که درختان بزرگ و سرسبز در نظرش چون تصاویری بودند که خیلی سریع می گذشتند و او زیبایی انها را نمی دید. به آب که رسیده بود با بیلی که سنگین بود چند کپه خاک کوچک را برداشته بود و جلوی آب را گرفته بود.

بی بی هم به او نزدیک شده بود و گفته بود" خدایا از این پسر ده تا بده یدونه کمه" و با لبخند به نوه اش چشم دوخته بود. کاظم هم با لبخند بی بی اش را تماشا کرده بود ولی فکر نمی کرد چندین سال بعد با بیلی شبیه به این بیل قرار است بی بی را خاک کند.

بعد از اینکه گور پر شد حالا یک کپه خاک از روی زمین بیرون زده بود و کاظم در حالی که نفس نفس می زد و عرق از پیشانی اش می چکید داشت به این فکر می کرد که چقدر سریع این کار را کرده.به ندایی که او را خطاب قرار داده بود فکر کرد" دیگه می تونی سرت رو راحت بذاری روی بالش"

ولی به راستی چنین بود؟ کاظم عادت نداشت به جای حل مشکلات آنها را پنهان کند و وقتی هم این کار را می کرد می دانست آن مشکل هست. هنوز هم هست فقط از دید پنهان شده و آرامشی که پنهان کردن مشکل به او می داد یک آرامش تو خالی و پوچ بود. آرامشی که هر لحظه می توانست بسوزد و از بین برود.

ولی نیاز داشت برای یکبار هم که شده به یک آرامش هرچند توخالی و پوچ برسد و باید خودش را آرام می کرد. وقتی به بی بی نگاه می کرد دلش آشوب می شد می خواست عرق بریزد و نفس کشیدن برایش سخت شود. از سوی دیگر وقتی به غرامت از شرکت دارویی فکر می کرد دلش روشن می شد.

بعد از چند ثانیه خیره شدن به گور بی بی خواست فاتحه ای نثارش کند که پشیمان شد چون فکر کرد فاتحه ای که قاتل روانه کند قبول نیست!

رفت و در چوبی را پشت سرش بست و سوار پیکانش شد شروع به راندن کرد. در طول مسیر هرچه از خانه ی بی بی دورتر می شد گویی دلشوره اش کمتر شده و آرامش بیشتری میافت. انگار حق با آن ندا بود ندایی که در خواب می شنید راست گفته بود حالا می توانست با خیال راحت سرش را روی بالش بگذارد.

نویسنده ی رمان غده
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید
نظرات