امیرحسین نصیری
امیرحسین نصیری
خواندن ۴ دقیقه·۹ ماه پیش

برشی از کتاب " کشتی هوایی"

در میان تلاطم دریای خروشان پنج ستون نیمه ویران از دل آب بیرون زده بودند.پنج ستون استوانه ای شکل در برابر قوی ترین امواج چون پنج برادر ایستاده بودند. سر دوتای انها فروریخته بود و چندتای دیگر ولی کاملا سالم بودند. با سردیس های سه مرد که بزرگیشان به اندازه ی یک نهنگ قاتل بود

-"کاپیتان...طوفان خیلی به ما نزدیکه...ممکنه به ستون ها برخورد کنیم...ممکنه کشتی سوراخ بشه..."

کاپیتان "هِلهرایم" با محاسن بلند میان غرش های باد و رعد فریاد زد" پیش میریم آقایون..." سپس آرام طوری که فقط خودش می شنید گفت" خدا پشتیبان ماست"

کاپیتان با تجربه می توانست بی ایمانی را در دل های مردانش حس کند.این اولین باری نبود که از میان ستون های "هردوییت" در "سفری" می گذشت ولی اولین باری بود که در میان طوفانی سهمگین اینکار را می کرد. اطراف ستون های هردوییت را قله های کوه هایی گرفته بودند و در واقع سفری را کوه ها محاصره کرده بودند.

تنها راه ورود به سفری از طریق گذر از پنج ستون هردوییت بود.

مباشر کاپیتان پسر باریک اندامی با موهای بلند بود که به کاپیتان نزدیک شد به زحمت هنگام راه رفتن تعادلش را حفظ کرده بود" مطمعنین میخواین این کار رو بکنین کاپیتان؟...سرعتمون خیلی بالاست..."

کاپیتان دست روی شانه ی جوان گذاشت"چاره ای نداریم "دالاس" این نزدیک ترین شهر به ماست..."

دالاس جوان با حرکت سر حرف های کاپیتان را تایید کرد" وقتی میخوایم یه کاری رو انجام بدیم باید با جون و دل انجامش بدیم دالاس...مردانمون رو جمع و جور کن" در حالی که موهای تیره ی دالاس با باد سهمگین و قدرتمند در هوا میرقصید گفت" خیالتون راحت کاپیتان"

سپس از هلهرایم جدا شد و به میان خدمه رفت متوجه نشد که هنگام رفتن هلهرایم او را با افتخار نگاه می کرد.

-" آقایون شنیدین که کاپیتان چی گفت...؟ باد از سمت شرق می وزه و این یعنی باید به سمت ستون غربی حرکت کنیم که بدون برخورد از وسطشون عبور کنیم"

یکی از مردانی که دو دستی طناب را گرفته بود فریاد زد و پرسید" میگین چیکار کنیم ؟"

-"بادبان ها رو ببندین...با موج ستون دوم جلو میریم"

خدمه که از ترس هر کدام چیزی را گرفته بودند به یکدیگر نگاه کردند یکی از انها جرات یافت و پرسید" مطمعنین که این نقشه جواب میده ؟"

-"بله...خدا با ماست آقایون...مارو سلامت به مقصد خواهد رسوند...به شرطی که هرچی که می گه رو انجام بدیم...عجله کنین بادبان ها رو ببندین"

مردان بعد از نگاه کردن به هم هر کدام که توانست خودش را به تیرک میانی کشتی نزدیک کرد و سه تن از انان از ان بالا رفتند دالاس برگشت و به کاپیتان نگاه کرد که چطور با چشمانی اکنده از افتخار به او می نگریست لبخندی ملیح زد و هل هرایم هم در جواب او لبخند زد.هلهرایم پیر در چهره ی دالاس جانشین خودش را میدید...

ولی حقیقتی که هلهرایم از این پسر پنهان کرده بود به گاهه قبلش را می فشرد و باعث می شد در دل شیرین ترین لحظات هم حالش دگرگون شود.

نفس عمیقی کشید دالاس مردان را هدایت می کرد چون رهبر یک ارکست میماند دستانش را می چرخاند و فریاد می زد دستورات لازم را به افراد می داد انچنان هماهنگ این کار را می کرد که هلهرایم ایمان اورده بود او پسرش است.

کشتی به ارامی از میان دو ستون عبور کرد همه ی مردان برای لحظاتی نفس هایشان را در سینه حبس کرده بودند و هر لحظه منتظر بودند تا بی تجربگی کاپیتان جوان کار دستشان دهد ولی وقتی کشتی از میان ستون ها گذشت همه برای چندمین بار به دالاس جوان ایمان اوردند.

میان اب های خروشان و رعد غران مردان از خوشحالی فریاد کشیدند و دستان مشت شده ی ی خودشان را به سمت اسمان گرفتند چندی از انان از بالای دکل بلند کشتی پایین پریدند و دالاس را به آغوش کشیدند.

هلهرایم به پسرش در میان خدمه اش نگاه کرد اه عمیقی کشید چقدر دوست داشت پسرش را به اغوش بکشد ولی اینکار را نمی کرد مبادا که دالاس به این حقیقت که پدری دارد پی ببرد.

شاید تنها چیزی که شباهت فرزند به پدر را پنهان نگاه داشته بود محاسن بلند هلهرایم بود. هلهرایم مردی پر ابهت و چهار شانه با محاسن بلند مشکی و موهایی بلند تا میان دو کتفش بود و دالاس پسری نحیف ولی باهوش.

دالاس برگشت و به هلهرایم نگاه کرد ناراحتی به وجود هلهرایم نفوذ کرده بود و اینبار نتوانسته بود از سرایت آن به اجزای صورتش جلوگیری کند. دالاس هم فهمیده بود کاپیتانش ناراحت است پس جمعیت را رها کرد و به سمت کاپیتان رفت" به سلامت عبور کردیم به زودی سفری رو مبینیم"

-" کارت خوب بود..."

-"ممنونم"

انقدر سکوت بینشان برقرار شد که دالاس پرسید" مشکلی پیش اومده ناخدا؟"

هلهرایم که گویی از داخل رویایی بیرون کشیده شده بود گفت" نه...نه هیچ مشکلی نیست"

خوشحال میشم نظر بدین...

رمانفانتزیعلمی تخیلیداستانکتاب
نویسنده ی رمان غده
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید