ویرگول
ورودثبت نام
امیرحسین نصیری
امیرحسین نصیرینویسنده ی رمان غده
امیرحسین نصیری
امیرحسین نصیری
خواندن ۵ دقیقه·۴ ماه پیش

تناسخ ابدی 1

قسمت اول

ناامیدت کردم مادر... وقتی که اون یادداشت هارو برام گذاشتی فکر نمیکردم همه ی چیزی که بقیه وجودش رو کتمان میکردن وجود داشته باشه و تمام این مدت تورو آزار داده باشه...یه چیزی که قدمتش خیلی بیشتر از قدمت بشر روی این کره ی خاکیه...می ترسم مادر! می ترسم که وقتی به اونجا رسیدیم قبل از اینکه قدمی برداریم یه بلایی سرمون بیاد... جزیره ی گم شده در نقشه... یطوری از نقشه پاک شده انگار از اول وجود نداره... "

دفترچه یادداشتش را بست و آنرا درون جیب پالتو اش گذاشت اشلی به اطراف نگاه کرد که مه غلیظ اجازه ی تماشای اطراف را نمی‌داد ولی ناخدا می گفت سال ها پیش مرکز گردشگری خوبی برای دیوانه هایی بوده که قصد جانشان را کرده بودند مسیر را عین کف دستش می‌شناخت.

راف مکثی کرد و کنار اشلی ایستاد با او به تصویر مرده و مه گرفته‌ ی اطراف نگاه کرد دلگیر تر از یک ظهر خفه ی پاییزی بود...ترسناک تر از فیلم های سیاه و سفید و کالت دهه ی هفتاد!

_"چیزی شده اشلی؟ "

اشلی سرش را چرخاند و به همکارش نگاه کرد راف کم کارآگاهی نبود کم قتل و قاتل و صحنه های دلخراش ندیده بود ولی حالا رنگ بر رخسار نداشت... مرد چهل و اندی ساله گفت" میخوام اینم حلش کنیم میخوام تو اوج خداخافظی کنم"

اشلی با لبخند به همکارش که چند دهه اختلاف سنی داشتند نگاه کرد"تو داری بازنشست میشی...نمیدونم چرا رئیس این کار رو باهات کرد"

راف سیگارش را روشن کرد و به اشلی نگاه کرد"میخوان تا اخرین روز کاریم ازم کار بکشن گفتن اگه این معما رو حل کنم چند هزار بیشتر به حقوق بازنشستگیم اضافه میشه... کم چیزی نیست"

اشلی گفت"موافقم... منم چند روز مرخصی می گیریم و با پاداشم میرم ریودوژانیرو... میگن هواش خیلی خوبه" راف پَ کرد و لبخندی به نشانه ی تمسخر زد" اونجا خوبه؟ "

اشلی دوباره به مه خیره شد" میدونی مردم راجع به اینجا چی میگن؟ "

راف مکثی کرد و گفت" هرکی رفته برنگشته..."

اشلی لبخند زد" تو... تنها کسی هستی که رفته و برگشته"

راف پوکی از سیگارش زد" بگم چیزی به خاطر ندارم باور میکنی؟ چنتا صحنه ی مات از گذشتست... دوست دارم بدون حاشیه بازشتگیم رو جشن بگیرم... با جنی و اون توله اش که پس انداخت و بعدش از شوهرش جدا شد... دوست دارم بندازمشون بیرون... ولی میگم نکن دخترته اونم دختر دخترته"

اشلی مکثی کرد و گفت" چی باعث میشه این کار رو نکنی؟ "

_" من مال اینجا نیستم اشلی... میخوام خانواده ام رو یه جا جمع کنم... میخوام همه چی تحت کنترل باشه... اون نمیزاره..."

اشلی آه عمیقی کشید و دوباره به مه خیره شد ناخدا طوری سکان داری می کرد گویی راننده ی اتوبوس بود و وسط دریا یک اتوبان وجود داشت که آنها را به جزیره می رساند.

_" میدونی راف... همه‌ی ما دوست داریم یه تکیه گاه داشته باشیم... و مطمعنم جنی از وجود همچین پدری به خودش افتخار میکنه... شاید الان نه شاید اونوقت که رفت و با یه بچه تو شکمش اومد باید طردش میکردی ولی نکردی... تو پدر خوبی هستی راف" راف نفس عمیقی کشید.

_" بهتره روی کارمون تمرکز کنیم"

_" درسته"

_" مادر... یادم میاد یه روز که اومدم پیشت گفتی پرستار های آزارت میدن یادم میاد بهم گفتی سعی میکنن با قیچی اصلاح سم اسب ناخنات رو بگیرن.. یادم میاد گفتی زیر تيمارستان یه چیزی هست...منو که فقط یه دختربچه بودم مجبور کردی از پنجره های زیر تيمارستان داخل رو نگاه کنم و چیزی رو تشخیص بدم... هیچی نبود.. زیر تيمارستان هیچی نبود... اشکال بی معنی که میکشیدی منو می ترسوند کشیش تيمارستان می گفت مادرت رو یه شیطان تسخیر کرده... من که میدونستم حقیقت نداره... عجیب شده بودی ولی هنوز مثل فرشته ها بوی خوبی میدادی... وقتی که بغلت کردم بوی بهشت میدادی... دلم برات تنگ شده مادر!

ناخدا گفت"رسیدیم...به ساحل... کمی از مسیر رو باید با قایق برین..."

راف گفت"دفعه ی قبلی من رو تا کنار بندر بردن" و ناخدا برگشت و به راف نگاه کرد "دفعه ی قبل اینجا پر گردشگر بود الان اونجا هیچ کس نیست... افسانه ها هم قوت بیشتری گرفتن من این ریسک رو نمیکنم... قایق دارم... "

راف زیر لب ناسزایی گفت هردو به سمت قایق رفتیم و سوار آن شدیم به سمت جزیره پارو زدیم یکی من یکی هم راف سخت بود در ابتدا هماهنگی ولی رفته رفته در مسیر درست قرار گرفتیم.

درون قایق راف گفت" دلشوره ی عجیبی به دلم افتاده... منی که می خواستم آخرین ماموریتم رو به عادی ترین شکل ممکن انجام بدم حس بدی دارم...فکر کن... بگن راف هیننهال تو آخرین ماموریت خودش کشته شده جسدمم هیچ وقت پیدا نشه.."

مکثی کردم"این حرفو نزن راف... ما از پسش بر میایم..." راف هم مکثی کرد و گفت" میدونی چی درباره ی این جزیره میگن؟ "طوری دهانش را به گوشم نزدیک کرد که گرمای نفسش تنم را مور مور کرد." میگن زیر این جزیره یه موجود خیلی کهن و قدرتمند به خواب رفته... موجودی که با یه نفرین بزرگ مهر و مومش کردن... ولی سعی داره از طریق خواب آدم هایی که به اینجا میان

خودش رو آزاد کنه"

با تعجب نگاهش کردم عرق سردی روی پیشانی اش نشسته بود رنگش پریده بود.

_"خودت رو کنترل کن راف" راف نفس عمیقی کشید نفس هایش را با پارو زدن هایش هماهنگ کرد وقتی به ساحل رسیدیم دلشوره ی عجیبی هم وجود مرا فراگرفته بود احساسی که نمی دانستم منشا اش کجاست ولی می توانستم به خوبی حسش کنم مثل سقوط بود ولی پاهای من محکم روی جزیره چفت شده بودند...

راف گفت" تو هم حسش میکنی؟" مکثی کردم و گفتم "آره" و ناگهان یاد شهری که در دوران کودکی در آن زندگی می کردیم افتادم...

_"مادرم در یک روز کاملا عادی توسط دادگاه محلی به عدم صلاحیت در نگهداری بچه اش ینی من متهم شد... مادرم نقاش بود و کارش رو با نقاشی منظره های طبیعی آغاز کرد... یک روز طبق گفته ی خودش بود که برای نقاشی به یه منطقه ی بکر رفته بود منطقه ای که قرار نبود هیچ کس وارد اونجا بشه... یه دشت مثل محل سقوط یه شهاب سنگ عظیم بود که روش چمن های سبز و گل های کوچیک قرمز روییده بود... بین همین دره‌ سنگی کوچک مثل هیبت یک انسان به چشم می‌خورد چیزی که مادرم هم مثل هیبت یه انسان بلند قامت در مرکز نقاشیش به شکل کوچیک و ناچیز با رنگ های آبی نفتی و اشعه ی زرد کم فروغ کشیده بود... اون شب دیر به خونه برگشت سراسیمه انگار از بند زندانی وحشتناک رها شده باشه... اون سنگ تحت تاثیرش قرار داده بود... از اون به بعد بود که کابوس ها آغاز شد... می گفت یه موجود عجیب رو اون اطراف دیده که سعی داشت بهش تعرض کنه... یه موجود عجیب با اندام تناسلی عجیب که انگار دنبال یه قربانی می گشت... "

ادامه دارد

ادامه دارد...

ترسناکداستانکتاب
۶
۰
امیرحسین نصیری
امیرحسین نصیری
نویسنده ی رمان غده
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید