ویرگول
ورودثبت نام
امیرحسین نصیری
امیرحسین نصیرینویسنده ی رمان غده
امیرحسین نصیری
امیرحسین نصیری
خواندن ۴ دقیقه·۴ ماه پیش

تناسخ ابدی 2

قسمت دوم

مادر من می ترسم... تو درباره یه موجود خیلی عظیم حرف می زدی داشتی برای مدح اون یه متن می نوشتی یه متن مثل دعا یه متن که لحجه ات رو هنوز نگه داشته بود لحجه ای که دیگه از نسل کهنمون به نسل جدید منتقل نمیشه و می دونم بزودی قراره از بین بره...نمی دونستم داری چیکار می کنی گاهی اوفات فکر می کنم نکنه حق با اون پرستار باشه نکنه واقعا تو توسط یه موجود شیطانی تسخیر شده باشی... نمی دونم ولی اون الهه درست از اون به بعد بود که وارد تو شده بود... من این موضوع رو میدونستم مامان... اشکال عجیبی که میکشیدی مثل موجودی بودن که در بند بودن زنجیر هایی که اونو سرجاشون نشونده بودن درواقع طلسم هایی بودن که اون موجود غیر مادی رو اسیر خودشون کرده بودن...

راف لبخندی زد ما مسیر پیاده ای را از دل یک جنگل داشتیم همسفر و همکار من راف وقتی که در حال رفتن به سمت مقصد بودیم گفت"اینجا هیچی طبیعی نیست هیچی سر جاش نیست"

نگاهش کردم اینجا حس عجیبی به من میداد می دانستم این مکان عجیب و خفه کننده ارتباطی با مادرم و کابوس هایش داشت.

شعر کوچکی که میان مه چون هیبتی ناقص از مردی عجیب الخلقه دیده می‌شد دلشوره ی عجیبی درونم انداخت راف گفت"من قبلا اینجا بودم" و من در حالی که سرجایم میخکوب شده بودم به منظره ای که روبه رویم قرار داشت نگاه کردم" چی یادت اومد راف؟" راف سرش را چرخاند و به من نگاه کرد"انگار یه بخشی از زندگیم رو فراموش کرده بودم... اون بخشی که اینجا بودم گم شده بود... فکر می‌کردم حداقل یه چیزی باید به خاطر داشته باشم ولی حالا میفهمم همه چیز رو فراموش کرده بودم طوری که انگار از اول نبود.. "

رفتار راف مرا می ترساند دوست داشتم وسط حرف هایش بگوید که شوخی میکرده بگوید که فقط می‌خواهد قیافه مرا وقتی می ترسم ببیند ولی اینها را نگفت شوخی نمی‌کرد که هیچ بلکه خودش هم واقعا ترسیده بود هرچه پیش می رفت ترس بیش از پیش آثارش را در چهره ی او می گذاشت گویی که دالان های پنهان خاطراتی وحشتناک را در ذهن هزار تویش می پیمود و چیز های بیشتری برای ترسیدن میافت.

در مسیر از راف پرسیدم"چی یادت اومد؟" او سرش را تا نیمه چرخاند در حالی که همچنان ترسیده بود و بهت زده بود گفت" نمیدونم...تا به حال حس بازیچه شدن رو تجربه کردی؟ ولی نه توسط آدما توسط یه نیروی برتر یه نیرو که انگار میتونه از هزاران کیلومتر دورتر وارد خواب هات بشه و تورو مجبور کنه برای رسیدن به جواب سوال هات هزاران کیلومتر رو بیای تا به منشا خوابت برسی... منم انگار بازیچه شدم... اشلی! چیزی که باعث شد پای من به این جزیره باز بشه دقیقا همون خواب های عجیبی بود که می دیدم...یه موجود عجیب هم هیبت خودم روبه روم ایستاده بود بدنش چند تیکه مثل یه حشره ولی نه مثل اون مثل فنس ماهی ولی نه دقیقا مثل اون... چطوری بگم "ناتوانی راف در توصیف آن موجود برایم مشهود بود ولی حرف هایش بوی کابوس های مادرم را می‌داد راف همه چیز را پنهان کرده بود و مادرم نه... راف کارآگاه زبده ای است و مادرم در تيمارستان جان سپرد وقتی که در شش هایش آب پیدا کردند گفتند غرق شده.

معمایی که باعث شد به سمت حل معما ها سوق پیدا کنم و کارآگاه شوم اصلی ترین دلیل آنها مادرم بود.

-( اون موجود انگار فانی نیست انگار در کالبد جسم نیست انگار یه احساسه که از سرت می پره دیدی یه روزایی همه حال یه کاری رو ندارن؟ یا همه دوست دارن برن یه جای مشترک مثل یه هوش جمعی مثل آب و هوات که مدام تغییر می کنه اونم مثل باد از سر ما میگذره... هرکی رو که بخواد به داستان خودش پیوند می زنه تا بکشونتش اینجا... می دونی چی میگم اشلی؟)

می خواستم بگویم همه چیز را می دانم می خواستم بگویم چقدر حرف هایش برایم آشناست ولی می دانستم راف چرا گفت که همه چیز را به یکباره به خاطر آورده... او ترسیده بود. از قضاوت شدن مثل دیوانه ها خودش را زده بود به فراموشی نمی دانم چند سال پیش که از جزیره برگشت درون اظهارات خود در پرونده چه چیزی نوشت ولی می دانم نباید اشاره ای به وقایع عجیب این جزیره کرده باشد.

-(مادر... من می ترسم... یکی از نقاشی های تو مجسمه ای از چهره ی مردی بود که گردن بلند و صورتی کشیده داشت از سنگی مرمرفام ساخته شده بود و اشکال صص‌ عجیبی روی اون به چشم می خورد وقتی از تو پرسیدم اینا چین گفتی که اونجا محل آرامشته محلی که در اون میخزی و از دست همه فرار می کنی نمی دونستم منظورت چیه آیا چنین جایی وجود داشت یا نه ولی می‌دونستم قایدتا نباید وجود داشته باشه

سر همه ی اعتقاداتت با پرستار ها جنگ و جدل می کردی...سر نقاشیات که تو تيمارستان دور ریخته می شد آتیش زده می شد می گفتی همه‌ی اینا حاوی اشکالی هستن که از همه دربرابر اون موجود محافظت می کنه اون چی بود؟ کاش حداقل به من می گفتی... هیچ کدوم از اشکالی که کشیدی رو به طور دقیق به خاطر ندارم ولی موجود در بندی که گاهی به ذهنم میومد همچنان به ذهنم کیتو میاد می ترسم مامان...

رمانکتابترسناکداستان ترسناک
۱
۰
امیرحسین نصیری
امیرحسین نصیری
نویسنده ی رمان غده
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید