ویرگول
ورودثبت نام
امیرحسین نصیری
امیرحسین نصیرینویسنده ی رمان غده
امیرحسین نصیری
امیرحسین نصیری
خواندن ۳ دقیقه·۳ ماه پیش

تناسخ ابدی 3

قسمت سوم

_"مامان میترسم من... میترسم که بمیرم... همین الان خودم رو در برابر یه موجود خیلی عظیم میبینم که نیروی معنوی عظیمی حس میکنم که در برابرش مثل یه حشره کوچیک موزی ام که هر لحظه ممکنه دستش رو دراز کنه و لهم کنه...من اینجا تو قلمرو اونم می دونم اگه الان زنده بودی از شنیدن اینکه من به این جزیره اومدم خیلی نگران و عصبانی می شدی چون می دونم هیچ وقت دوست نداشتی من از طلسم هایی که برام می نوشتی دوری کنم یا هیچ وقت اون گردنبندی رو که برام درست کردی و حکاکی حرف عجیبی رو روش کردی رو از گردنم در بیارم...

نوشتن این متون خیلی ازم انرژی می گیره مامان نمی دونم چرا این اتفاق افتاده ولی خیلی احساس خسته بودن می کنم دوست دارم وسط نوشتن یهو دست بردارم میخوام چشمم رو باز کنم خودم رو روی تختم ببینم بدون هیچ پرونده ای روی میزم از خواب بپرم...

ما به روستای کوچکی که تا چند ساعت پیش بسیار دور دیده می شد رسیده بودیم رنگ راف پریده بود و سفیدی چهره اش در تاریکی شب هم به آسانی دیده می شد.

در حالی که به خانه های روستا نگاه می کردیم منتظر کوچک ترین نشانه ای از حیاط بودیم... هیچ چیز نبود کلبه ها تاریک بودند هیچ ردی روی خاک نیفتاده بود که نشان دهد این حوالی محل عبور گاری یا انسانی بوده است و یا حتی رد پای موجودی که به ما بگوید اینجا جزو قلمرو بشر نیست.

راف گفت( حواست رو جمع کن اشلی... انگار کم کم داره یه چیزایی یادم میاد)

مکثی کردم و در جواب حرف راف گفتم(چی؟)

راف انگشت اشاره اش را جلوی لبانش فشرد و گفت(هیییس)

نفس در سینه ام حبس شده بود ترس در یک لحظه تمام وجودم را گرفت صدای نفس های موجودی را می شنیدم که گویی اطراف خانه های متروک جزیره گشت می زد راف به من نگاه کرد ما در جا خشکمان زده بود صدای نفس های خرناس مانند موجودی که انگار نزدیک بود و انگار دور بود در یک آن پشت گوشمان راه می رفت و آنی دیگر ده متر آنطرف تر پشت یک کلبه.

راف آرام زمزمه کرد(اشلی باید زود پنهان بشیم) صدا نزدیک تر شد به منشا صدا گوش فرا داده بودیم و سراپا گوش بودیم.

هیبت مردی از پشت کلبه بیرون آمد چهارشانه و چاق بود... بزرگ تر از من و راف لباس های پاره ای که گویی سال ها در کف رودخانه مانده بود... نه تنها لباس هایش بلکه پوست بدنش نیز پوسیده بود... سرش را که چرخاند ناخداگاه می خواستم جیغ بلندی بکشم که راف دستش را جلوی دهانم گذاشت... سر مرد از نیمه قطع شده بود و گویی بدنش سال ها پیش کف رودخانه پوسیده بود در حال یکه چون سگی زخمی هر سمت را می بویید و به دنبال قربانی می گشت...

من می ترسیدم می خواستم همین حالا پرونده را رد کنم ولی من بطن پرونده بودم... حضور همکار زبده ای چون راف هم نمی توانست به من قوت قلب بدهد.

چهره ی آن مرده ی متحرک وحشتناک ترین چیزی بود که در طول کل عمرم دیده بودم و چه بسا قرار بود در آینده ببینم.

به محض اینا راف دستش را از جلوی دهانم برداشت آرام پرسیدم "این چیه"

راف مکثی کرد و گفت "نمیدونم اشلی نمیدونم چه اتفاقی اینجا افتاده شاید یکی از گمشده هایی بود که در طول چند سال تو جزیره ناپدید شده بودن"

در حالی که با چشمان گرد شده او را تماشا میکردم به دنبال یکی از هزارن سوالی بودم که درون مغزم شکل گرفت

ادامه دارد

داستانداستان کوتاهترسناکداستان ترسناکرمان
۴
۰
امیرحسین نصیری
امیرحسین نصیری
نویسنده ی رمان غده
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید