پشت جایگاه شاکیان ایستاده بودند و رابرت هم کنارشان ایستاده بود محمود پنج سالش بود. پدرش چهل و پنج ساله و مادرش چهل سال داشت چهل سال داشت ولی همچنان آن زیبایی چندین سال جوانی را با خود به همراه داشت. البته نه خودش را بلکه بازتابش را. گذر زمان و مشکلات عصبی و مشکلات زندگی او را پیر تر از جوانی کرده بود. تجربه و درد روی صورتش شیار هایی انداخته بودند. ولی هرکس او را می دید می دانست که در جوانی زنی بسیار زیبا و فریبنده بوده.
دوست نداشت کنار رابرت بایستد پس آنطرف کاظم ایستاد تا کمی احساس امنیت کند. جایی که جلسه ی دادگاه در آن برگزار شده بود جایی بسیار بزرگ بود و شهری که جلسه ی دادگاه در آن برگذار شده بود نیویوک آمریکا! حضار بسیار بودند چون شاکی خانواده ای ایرانی بود و مجرم یکی از بزرگ ترین کمپانی های داروسازی جهان! این جمله تیتر اول بسیاری از روزنامه های روز ایران و امریکا شد.
ایرانیان گمان نمی کردند این شکایت فرجام خاصی داشته باشد چون یک خانواده ی در برابر یک کمپانی که تا دندان به وکیل مسلح بود شانسی داشته باشد. کمپانی که از خانواده ی ایرانی حمایت می کرد این دادگاه را فرصتی برای تبلیغات می دید که نام خودش را کنار نام کمپانی مجرم قرار دهد و شناخته شود.
مترجم آمد و میان رابرت و کاظم قرار گرفت. قاضی شروع به خواندن متن دادگاه کرد" شکایت یک خانواده ی ایرانی از کمپانی بزرگ داروسازی امریکا بدین شرح است: خانم طاهره بیات به دلیل مشکلات روحی و روانی که در اثر سفر های خارج از کشور مبدا داشته اند به تجویز پزشک اسپانیایی آقای خاویر باتوکی که در جلسه حضور دارند شروع به مصرف دارو های ضد افسردگی این شرکت کرده اند در ابتدا روند درمان افسردگی بسیار پایدار و موفقیت آمیز بوده ولی رفته رفته به گفته ی شاکی از کیفیت دارو ها کاسته شده و نوعی اعتیاد به داروی روانی در مبتلا مشاهده شده است...آقای خاویر باتوکی به مبتلا گفته اند که در صورت توقف مصرف این دارو ها به جنون کامل دچار خواهند شد... آقای خاویر شما این اظهارات را تایید می کنید؟ با بله یا خیر جواب بدین لطفا..."
خاویر که نسبت به وقتی که زوج ایرانی انرا دیده بودند بالغ تر شده بود بلند شد و گفت" بله" و قاضی از او تشکر کرد و سپس ادامه ی متن را خواند" زوج مذکور بعد از چندین سال مشکلات ناباروری صاحب فرزندی شدند که با مشکلات عجیب روبه روست مشکلاتی که برای همه ی مردم جهان ناآشناست. طبق تشخیص پزشک رابرت میشلین این پدیده جنین در جنین نام دارد با این تفاوت که جنینی که در شکم فرزندشان رشد کرده دارای اراده، اختیار و قدرت تکلم است..." برای چند ثانیه قاضی سکوت کرد و صدای پچ پچ های مردم شروع شد. قاضی هم می خواست مطمعن شود که متن دادگاه را درست قراعت کرده.
-" پسر بچه رو به جایگاه فرا می خوانم" مترجم به کاظم گفت و کاظم دست پسرش محمود را گرفت و به سمت جایگاه برد. قاضی که خودش هم خم شده بود و مشتاق بود تا جنین زیر لباس پسر را ببیند چشمانش را گرد کرد تا از پشت آن عینک ته استکانی اش چیزی از دست ندهد.
-" لباس پسرتون رو بالا بزنید" مترجم به کاظم گفت و کاظم که چون رباتی شده بود که فرامین را بدون هیچ کم و کاستی انجام می داد لباس پسرش محمود را بالا زد. همه برای لحظه ای متعجب شدند و صدای تعجبشان درون عمارت دادگاه پیچید. جبار در حالی که دستش را کنار صورتش نگه داشته بود به اطراف نگاه می کرد کودکی بود کنجکاو کنجکاو تر از محمود! خیلی ها از صندلی هایشان بلند شدند و جلو آمدند تا آن موجود را که از شکم بچه بیرون زده بود تماشا کنند. عکاس ها با دوربین های بزرگشان عکس می گرفتند.
طاهره در حالی که در جایگاه مانده بود به مردمی نگاه کرد که لبخند به لب ،داشتند پسرانش را تماشا می کردند انگار که داشتند به یک حیوان در باغ وحش نگاه می کردند. کاظم هم که انگار نه انگار فقط می خواست به عنوان پدر محمود در عکس خوب بیفتد دست کوچک جبار را می گرفت و باز می کرد تا صحنه های خوبی تحویل عکاسان بدهد.
طاهره حالت تهوع گرفته بود نمی توانست رفتار های کاظم را درک کند که چطور راضی بود باقی دنیا اینطور به فرزندش نگاه کنند. زنان می ترسیدند و با انزجار در حالی که دستمالشان را مقابل دهانشان گرفته بودند به موجود عجیب الخلقه نگاه می کردند.
سر طاهره داشت گیج می رفت از پشت جایگاه رفت. رفت و رابرت را هم هل داد چیزی نمانده بود کت و شلوار رابرت گرد و خاک کف دادگاه را بپراند. رفت و دست محمود را گرفت و دست دیگرش را از دست کاظم بیرون کشید.
کاظم پرسید" داری چیکار می کنی؟" طاهره به چشمان کاظم نگاه کرد مردی که روزگاری بی حد و مرز دوستش داشت حالا در متنفر بودن از او مرزی نمی شناخت. گفت" تو چیکار می کنی؟ مردم دارن به بچه هات به چشم یه حیوون نگاه می کنن...چطور می تونی رضایت بدی به اینکار"
فلش دوربین ها همچنان روشن و خاموش می شد.
-" برای خودش دارم اینکار رو می کنم...می خوام از اون غده جداش کنم" طاهره فریاد زد" غده نه...اون اسم داره اسمشم جباره... اون احساس می کنه...می فهمه... تو نمیفهمی کاظم...تو نمی فهمی و میگی اون ادم نیست...تو چی هستی؟" دست پسرش را گرفت و از میان عکاسان و حضار عبور کرد و رفت.
عکاسان سریع دور کاظم چرخیدند و به دنبال همسر و پسرش رفتند در حالی که داشت به حرف های همسرش فکر می کرد به عکاسان و مردمی که برای تماشای پسرش می دویدند نگاه کرد شاید به راستی حق با همسرش بود. همه مثل یک حیوان پسرش را تماشا می کردند.
قاضی حرف هایی زد. مترجم هم برای کاظم ترجمه کرد ولی مترجم نمی دانست گوش های کاظم دارد سوت می کشد و نمی تواند صدای او را بشنود وقتی که از جلسه خارج شدند خیلی ها با لبخند نگاهش می کردند کلی میکروفون از خبرگذاری های مختلف دنیا و همچنین ایران به سمتش روانه شدند و سوال ها یکی پس از دیگری پرسیده می شد ولی میان صداهای خبرنگاران کاظم فقط توانست سوال تک خبرنگار ایرانی را بشنود که پرسید" چه حسی دارید؟" و کاظم در حالی که نمی دانست چه جوابی بدهد گفت" نمی دونم" و سعی کرد از میان خبرنگاران عبور کند.