میلیون ها سال پیش وقتی که هیچ مرزی بین بهشت و جهنم وجود نداشت فرشتگاه بهشت و عذابگران جهنم در دامنه های رشته کوه "سامانرا" با هم به نبرد برخاسته بودند.گاهی بهشتیان پا را فراتر گذاشته و به جهنم تجاوز میکردند و یا گاهی جهنمیان قدرت گرفته و سرزمین اول بهشت را به اتش می کشیدند ولی هیچ وقت این جنگ ها به قوت جنگی تمام عیار نرسید.
جنگ های میان مرزی سال ها ادامه یافت و انقدر ادامه پیدا کرد که به چیز معمول تبدیل شد در اخرین نبرد شیاطین و فرشتگان شیاطین قصد عبور از دروازه ی اول را داشتند تا به سرزمین دوم بهشت برسند که ناگهان والکیمور موجود جهنمی کور جلوی انان را با عصای دست ساز خودش گرفت.به گفته ها عصای والکیمور یا نیزه ی والکیمور متشکل از یک سر نیزه ی طلایی و یک حلقه ی عریض و قدرتمند به دور ان بود که قدرتمند ترین ورد ها روی انها حکاکی شده بود.
والکیمور با وجود نابینا بودن با حس شهودی که خداوند به طور موقت به او داده بود عصای والکیمور را ساخت.عصا بر قله ی بلند ترین کوه سامانترا نشست و مرزی جادویی میان بهشت و جهنم خلق کرد.اینگونه بود که برای همیشه بهشت از جهنم جدا شد.خداوند که رشادت و فداکاری والکیمور را دید اهنگر کور جهنم را درون سرزمین اول بهشت جای داد تا از نعمات ان بهره ببرد.
از ان پس هرگز هیچ موجودی از جهنم به بهشت نتوانست برود.ساتان در زمان نوجوانی خود بود که اولین بار عصای والکیمور را دید هاله ای طلایی از ورد اجازه ی لمس والکیمور را به هیچ کس نمیداد هر جهنمی که انرا لمس میکرد دست خودش را از دست میداد.بسیاری از عذاب گران با دو دست به بالای سامانترا رفته بودند و با یک دست برگشته بودند.
والکیمور به دست هیچ موجودی از زمین جدا نمی شد.ساتان نوجوان با موهای بلند سیاه و بدنی عریان و تکه پارچه ای که شرمگاهش را می پوشاند به بالای کوه های سوزان سامانترا رفت.حتی با چشم خود مرگ یکی از جهنمیان را که در کندن والکیمور از زمین لجاجت به خرج می داد دید.
ساتان جوان اگرچه در مسیر رسیدن به قله تمسخر شده بود ولی با این وجود دستش را بلند کرد و به سمت والکیمور گرفت همه انتظار داشتند نو جوان را در حالی که خاکستر می شد ببینند ولی اینطور نشد.ساتان دستانش را دور والکیمور حلقه کرد و سعی کرد انرا از زمین جدا کند.چشمان تمام جهنمیان از تعجب گرد شده بود ولی ساتان درد زیادی را در کف دستانش حس می کرد سوزش دستانش انقدر ادامه یافت که او عصا را رها کرد.ولی هیچ کدام از دستانش را از دست نداده بود.
ساتان که همه جانبه شبیه انسان هایی بود که در جهنم توسط عذاب گران عذاب می کشدیدند ولی قدرت او فراتر از یک انسان معمولی بود.بعد از این واقعه وحشتناک تمامی اعضای مهم هندگاد نزد هم کنار کوه هندگاد جمع شدند تا درباره ی موضوع پیش امده فکر کنند.وحشت تماما در نگاه انان قابل مشاهده بود.
اینکه بعد از چند میلیون سال عصای والکیمور لرزیده بود همه ی بهشتیان را به وحشت انداخته بود."اوزاکور" فرمانده ی فرشتگان مبارز در ان جلسه گفت" بزارین بیان...همه ی ما اماده ی مقابله با جهنمیان هستیم...میلیون ها سال بود که منتظر همین لحظه بودم"
"هاکار" فرشته ی خردمند دو رگه که پدرش انسان و مادرش فرشته بود به واسطه ی مغز بزرگ و متفکرش پیشانی بلندی داشت گفت"شما نمی دونید چه خطری میتونه متوجه ما باشه...عصا ساز والکیمور گفته اگر کسی تونسته والکیمور رو بلرزونه یک موجود ساده نیست.هرکسی که تونسته مرز بین بهشت و جهنم رو متزلزل کنه میتونه بهشت رو نابود کنه"
والکیمور پیر گفت"خدای متعال چنین خواسته چنین خواهد شد...حتما چیزی هست که از درک و فهم ما خارجه"
یکی از حوریان بهشتی که در جلسه حضور داشت گفت"چی از درک و فهم ما خارجه؟بهشت برای ماست و نباید هیچ کس به اون تعرض کنه...من فکر نمیکنم چیزی باشه که از درک و فهم ما خارج باشه...باید روی دامنه های کوه سامانترا استحکاماتمون رو افزایش بدیم"
هاکار مکثی کرد و گفت"خطری که متوجه بهشته فرا تر از اینهاست..من به دنبال این نیستم که مرز بین بهشت و جهنم رو بسته نگه دارم...به دنبال اینم که کسی رو که تونسته این کار رو بکنه نابود کنم"
والکیمور کور که گوشه ی جلسه نشسته بود گفت"کاری از دست کسی جز خدا بر نمیاد....وقتی که خدا اراده کرد من اهنگر جهنم عصای والکیمور رو ساختم نه بهشتی جلوی من رو گرفت و نه جهنمی چون خدا این رو خواسته بود"
یکی از انسان ها گفت"یعنی شما میگین اینکه بزودی قراره مرز بین بهشت و جهنم شکافته بشه تصمیم خدا بوده؟ من معتقدم سرنوشت ما دست خودمونه این سرنوشت رو خدای عدن به ما داده"
-"سرنوشت ما به نفع ماست حالا هرچی که باشه"
یکی از حوریان گفت"فکر کنم گذر زمان مغز شما رو به تنزل کشونده والکیمور پیر"
دیگری گفت"یک ذاتا جهنمی هیچ چیزی از منطق سرش نمیشه..."
یکی از حوریان گفت" شاید دلش برای اتش جهنم تنگ شده..."
والکیمور کور بلند شد و در حالی که عصای ورد به دست داشت گفت "من این جلسه رو ترک خواهم کرد.حضور شیطان در این جلسه حس میشه"والکیمور به ارامی در حالی که میلنگید از جلسه بیرون رفت.یکی از جنیان که سکوت کرده بود فقط به حرف های دیگران گوش میداد در واقع او همان شیطان بود که در قالب جن بهشتی در جلسه حاظر شده بود.
-"اون عامل باید نابود بشه...تمامی عاملان این ناهنجاری باید نابود بشن بدون هیچ رحم بخششی"
هاکار با حرکت سر به فرمانده ی نگهبانان بهشتین دستور داد تا فرامین تصویب شده را اجرا کند...
-"ما به سرزمین های سامانترا خواهیم رفت تا عاملین این ناهنجاری بزرگ رو به سزای عملش برسونیم..."
فرشته بال های سفید و بزرگش را باز کرد فرمانده چهار بال داشت دو بال بزرگ در دو طرف و کمی پایین تر از ان دو بال دو بال سفید دیگر در دوطرف بدن خود داشت.زرهی از جنس طلا به تن داشت که با طرح های بهشتین و با شعری حماسی تزیین شده بود شعری که بزرگ ترین جنگ جهان عدن را در چند جمله ی ادبی زیبا خلاصه می کرد.
-" شیاطین گمان کردند جنگاوران بهشت به خواب رفتند ولی وقتی وارد شدند کابوس! بلایی که گریبان گیرشان شد خواب را تا ابد از چشمانشان گرفت"
درست بالای کوه والکیمور در رشته کوه های سامانترا ساتان جوان توسط چند جهنمی محاصره شده بود.جهنمیانی که تا قبل از این برای نابود کردن مرز میان بهشت و جهنم تلاش می کردند حالا می خواستند دستان ساتان جوان را قطع کنند تا شاید بتوانند با همان دستان عصای والکیمور را از کوه بیرون بکشند.
در حالی که دیوی خرناس کشان و سارگرایی غرش کنان به ساتان جوان نزدیک می شد ازازیل پدر ساتان پشت پسرش فرود آمد و تمام جهنمیان را از پیش روی منع کرد.شیطان پسرش را به آغوش کشید و بال های خفاشی اش را باز کرد.
ساتان می توانست جدا شدن پاهایش از زمین را ببیند و اینکه پدرش با هرچه بال زدن ارتفاع می گرفت. ساتان حتی حجوم فرشتگان را به جهنم دید فرشتگان در حالی که از دیوار نامرعی بین جهنم و بهشت عبور میکردند با زره های نقره فام و طلایی وارد جهنم می شدند...هرچه جهنمی که می توانستند می کشتند.
-"چه اتفاقی افتاده بابا؟"
-"اونا اومدن دنبال تو..."
فرشته ای در حالی که شمشیری بلند در دست داشت به سمت شیطان شیرجه رفت ولی شیطان با حرکتی جا خالی داد.
-"مگه من چیکار کردم پدر؟"
شیطان در حالی که فرزندش را سفت به آغوش کشیده بود و بال می زد ناگهان با ضربه ای سخت دستانش را باز کرد.فرشته ای به پدر حمله کرده بود و ساتان در حالی که تاب می خورد با سرعت هرچه تمام تر به سمت پایین سقوط می کرد.
-"پرواز کن...بال هاتو باز کن پسرم!..."
ادامه دارد...