امیرحسین نصیری
امیرحسین نصیری
خواندن ۶ دقیقه·۹ ماه پیش

قسمت دوم رمان"ساتان"

یکی از دروازه های جهنم
یکی از دروازه های جهنم

ساتان در حالی که سقوط میکرد ناگهان دو بال خفاشی روی دو کتفش رویید چند بار بال زد ولی از انجا که اموزش کافی را ندیده بود به سطح برخورد کرد ناله از سر درد سر داد.دو فرشته ی جنگجو با شمشیر هایشان کنار ساتان جوان فرود امدند یکی از انها با خشم گفت"تو؟...تو باعث این اتفاقات هستی تو باید بمیری..." شمشیرش را بالا برد تا ضربه ای نثار ساتان کند که ناگهان یکی از "مودراد" های جهنمی از پشت گلوی فرشته را به دندان گرفت مودراد ها موجوداتی دو پا بودند با دندان های تیز و سم هایی که به انها امکان حرکت روی سطح داغ سرزمین چهارم جهنم را میداد.

فرشته در حالی که تقلا می کرد خودش را نجات دهد ساتان را فراموش کرد چند مودراد هم فرشته ی دیگر را محاصره کردند در این زمان بود که ساتان جوان شروع به دویدن کرد تا خودش را نجات دهد سطح داغ جهنم روی او هیچ تاثیری نداشت در حالی که بدن های ادمیانی که در حال سوختن بودند را پشت سر می گذاشت به نبردی که در اسمان بود نگاه می کرد.

پرندگان جهنمی که به فرشتگان حمله کرده بودند اصلا از قواعد نبرد اطلاع نداشتند انها صرفا به خاطر گرسنگی فرشتگان را می دریدند. فرمانده ی فرشتگان در حالی که شکست خوردن گروه خود را میدید فریادی سر داد"برگردین...همتون برگردین..."

یکی از فرشتگان شیپور عقب نشینی را دمید تا همه به سمت دیوار بین بهشت و جهنم بگردند.همه به یکباره به سمت دروازه ی نامرعی حرکت کردند.چندی از انان توسط مودراد ها و چندی توسط پرنده های جهنمی کشته شدند چند فرشته هم توسط شیطان به موجودی جهنمی و کریه تبدیل شده بودند.

حالا در حالی که شیطان زخمی لمیده بر تخته سنگی ناله می کرد انتظار خبری خوب از فرزندش را داشت.چیزی نگذشت که ساتان جوان به بالای سر پدر رسید"...خوشحالم که زنده ای...ولی ...ولی باید تورو مخفی کنم...اونها به این راحتی کسی رو که والکیمور رو لرزونده ول نمی کنن...تو ...تو یه پسر خاصی...یه پسر خاص"

فرشتگان زخمی حتی نتوانستند خود را به سرزمین دوم بهشت برسانند همه در سرزمین اول در دیار های نزدیک فرود امدند در روستا های کوچکی که بهشتیان دون پایه در انها ساکن بودند.یکی از فرشتان در حالی که یک بالش نیمه شده بود روی بام یک کلبه ی چوبی سقوط کرد و سقف را شکافت.

وقتی کف خانه افتاد حوری ای در حالی که فرزندش را به آغوش کشیده بود به فرشته نگاه کرد از دیدن فرشته جا خورده بود و ترسیده بود.فرشته که زره طلایش را همچنان به تن داشت به زحمت بلند شد و به حوری و فرزند دو رگه اش نگاه کرد موهای بلند سفیدش از پشت تا به کمرش رسیده بود قامت بلندی داشت و صورتش خونی شده بود.

فرشته به سمت در رفت او انرا باز کرد چندی از فرشتگان زخمی روی خانه ها و کلبه ها و مزارع کشاورزی سقوط کرده بودند فرشته سرش را بلند کرد جوخه اش به سمت دروازه ی دوم بهشت در حرکت بود

فرشته از خانه فاصله گرفت با هر قدم صدای حرکت های زره های طلایی اش را می شنید چرخید و به بالش نگاه کرد بال جپش شکسته بود.هم کیشان او هم همه زخمی نقطه ای از روستا فرود امده بودند.فرشته به کوه های سامانترا نگاه کرد و دروازه ای که بین بهشت و جهنم فاصله انداخته بود.داشت به ناهنجاری فکر میکرد به چیزی که بعد از اینهمه مدت بهشت را تهدید کرده بود.مسلما انقدر قدرتمند بود که هیچ کس جز خدا نمی توانست در مقابلش ایستادگی کند.

-*

-"شیطان اگه قدرت این کار رو داشت هزاران سال پیش این کار رو می کرد چرا باید الان هوس تصاحب بهشت به سرش زده باشه؟"

هاکار گفت" کار شیطان نیست...اون همیشه به عیش و نوش و سرگرم شدن به حوری های جهنمی خودش بسنده کرده هرگز هوس نفوذ به بهشت رو نکرده...چیزی که اینکار رو کرده خیلی قدرتمند تر از شیطانه"

یکی از کهن سالان جلسه که از انسان های بهشتی بود گفت" بهتره با والا مقامان هندگاه هم صحبت بشه من مطمعنم اونها میتونن ما رو راهنمایی کنن"

هاکار سریعا پاسخ داد" والا مقامان رو سالهاست که احضار نکردیم...خدای متعال برای اونها درجه ی خاصی از بهشت رو تدارک دیده و مسلما از نگران شدن اونها خوشنود نمیشه...بهتره مشکل رو خودمون حل کنیم...مثل خیلی از مشکلات دیگه"

-"این با همه ی مشکلاتی که تا الان داشتیم فرق می کنه...این چیزی نیست که والا مقامان از شنیدن اون بیمناک بشن...اونها در هر درجه از فضایل به ما برتری دارن...بهترین تصمیم ها رو اونها میگیرن"

هاکار مکثی کرد و گفت" میدونم...بهتره قبل از هراقدامی با شیطان جلسه ای داشته باشیم...اونرو در هیلوگریف ملاقات خواهیم کرد"

هیلوگریف مکانی در سرزمین چهارم بهشت بود که شیطان می توانست از طریق دریچه ای که توسط نیاکان بنا شده بود با بهشتیان ارتباط بگیرد.این دریچه در دعاگاهی کهن بنا شده بود که هیچ کس جز فرشتگان بالا مقام به ان دسترسی نداشتند.

هاکار و چندی از دورگه های اطرافش سوار بر عقاب های بزرگ جثه به هیلوگریف رفتند.

روستاییان و بهشتیان ان اطراف سالها بود که هیچ کدام از فرشتگان و دو رگه های والا مقام تر از خودشان را ندیده بودند و این اولین بار در چندین ساله ی اخیر بود که دو رگه ها برای ارتباط گرفتن با جهنم به هیلوگریف میامدند.

عقاب ها در دل جنگل های هیلوگریف فرود امدند. هاکار همین که پا روی زمین گذاشت صدای زمزمه هایی را شنید.ارواح به صدا در امده بودند.هاکار رفت و به دو رگه ی اعظم جیکار در پیاده شدن کمک کرد.پیرمرد باریک اندام بود و لباس دو رگه های کهن را به تن کرده بود.درست مثل باقی دو رگه ها.لباس بلند سفید با یقه هایی بلند که حتی از سرشان هم بالا تر می رفت و باعث می شد دید دو رگه ها به اطراف به حداقل برسد.

البته انها هیچ نیازی به دیدن نداشتند. دو رگه ها هرگز برای جنگ افریده نشده بودند انها پاکزادی فرشتگان و هوش و ذکاوت آدمیان را داشتند.

جیکار مکثی کرد و گفت" ارواح از آینده خبر میدن هاکار...میشنوی؟"

هاکار در حالی که دست پیر جیکار را گرفته بود دوباره سرش را به هر سمت چرخاند و دوباره به زمزمه ها گوش سپرد انقدر زیاد بودند که هیچ کدام به درستی شنیده نمی شدند.

-" چی میگن؟"

جیکار مکثی کرد و چند قدم با کمک هاکار برداشت و سپس گفت" باور میکنی اگه بگم نمی دونم؟ ولی چیزی که می دونم اینه که بیقرار شدن...انگار چیزی که تونسته والکیمور رو بلرزونه اونا رو هم نگران کرده..."

هاکار گفت" کاش میتونستم بشنوم چی میگن"

بعد از چند قدم هاکار جیکار و باقی دو رگه های پیر به روستای اصلی هیلوگریف رسیدند که مقبره در میان ان بنا شده بود مقبره ای سیاه که چون لکه ای از جهنم میان بهشت روییده بود.کمی کج با طاق های ترک برداشته. این بنای شیطانی به اینجا تعلق نداشت و حتی خزه های بهشت هم روی ان نمی رویید.

در ورودی انرا فقط بالا مقامان می توانستند باز کنند.

روستاییان اطراف بنا را بیشتر انسان ها و حوری ها تشکیل می دادند اجنه اگرچه به این ناحیه کشیده می شدند ولی از ورود به این ناحیه منع شده بودند چون هیلوگریف می توانست دریچه ی ورود انها به جهنم باشد.

هاکار سرش را بلند کرد و به بنا نگاه کرد که حداقل سه برابر بلند تر از بلند ترین درختان جنگل بود.

-"رسیدیم جیکار..."

ادامه دارد...

رمانرمان فانتزیفانتزیعلمی تخیلیکتاب
نویسنده ی رمان غده
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید