
جلوی آینه به خودش خیره شد...
_"به نظر خیلی خسته میای... میخوای یه قهوه ی غلیظ بهت بدم؟... "
لوگ با صدای گرفته اش گفت" البته... "
بازوی مکانیکی خم شد و مایعی سرخ رنگ را درون ماگ ریخت و سپس بالا رفت و جمع شد... لوگ ماگش را برداشت و به مایعی که درون آن ریخته شده بود چشم دوخت خوب می دانست چیزی که در حال تماشای آن است درواقع قهوه نیست... یا حداقل تماما قهوه نیست.
حیوان خانگی اش وقتی روی سقف راه می رفت طی یک بازیگوشی افراطی درون محفظه قهوه افتاده بود و چرخ شده بود...
قهوه را درون سینک ریخت و به پنجره که منظره ای از دریا و ساحل را نشان می داد نزدیک شد... همه چیز مرتب به نظر می رسید مردی تمام شب را روی موج ها موج سواری می کرد زوجی جوان چند روز است بدون اینکه تکانی خورده باشند روی شن ها دراز کشیده بودند و حمام آفتاب می گرفتند و یک زن برای هزارمین بار از جلوی پنجره عبور می کرد سرش را تا نیمه می چرخاند و به لوگ نگاه می کرد... قسمت شیرین ماجرا تنها بخش قابل تحمل کل این چهارچوب آن زن و لبخند جذاب و دل فریبش بود عبور هر صد باره اش در طول روز نمی توانست چهره ملیحش را تکراری کند حداقل نه برای لوگ که چند سالی می شد زنی ندیده است.
آن زن یا بهتر است بگویم بازتابش تنها دلخوشی لوگ بود یک بارقه امید که بیشتر اوقات تسکین دهنده درد تنهایی و در مواقع نادری بدتر از هرنوع عذابی بود.
دستش را برد سمت دکمه ی نزدیک پنجره و آنرا فشرد ناگهان تصویر ساحل محو شد و تصویر قمری عظیم و سرخ تمام آن چهارچوب را گرفت. لوگ آه عمیقی کشید...به دنیای واقعی خوش آمدی لوگ!
لوگ باید هرچه سریع تر روز کاری اش را آغاز می کرد کند و کاو در سیاره ای کوچک به دنبال اثری از حیاط و به دنبال آن مخابره پیامی برای بشر سرگردان در فضا برای دعوت به یک ضیافت نو..
لوگ لباس هایش را پوشید لباس هایی به خوبی آزادی عمل را به او میدادند که بتواند از موانع بالا برود بپرد بدود و از تونل های تنگ عبور کند بدون اینکه نگران پارگی یا آسیب به لباس هایش باشد.
هرروز از سفینه بیرون میزد با تفنگ پلاسمایی خودش سیاره عجیب کی هفتصد و بیست را می کاوید از خاک مناطق مختلف نمونه برداری میکرد... در حالی که تپه ها و پستی بلندی های متعددی را پست سر می گذاشت هرروز به دنبال چیزی که توجهش را جلب کند سیاره را می کاوید بعد از چند ساعت گشت و گذار دوباره به سفینه بر می گشت. آنروز آنقدر خسته بود که به خوش گفت یک فنجان قهوه می تواند خستگی اش را در کند ولی وقتی قهوه ساز قهوه آلوده به خون را درون فنجان ریخت تصمیم گرفت مفحظه را تعویض کند. رفت و محفظه را باز کرد تکه های گربه ی ملوس را از آن بیرون کشید در حالی که از شدت کار عرق کرده بود و یک فنجان قهوه در دست داشت روبه روی پنحره اتاقش ایستاد و دکمه را فشرد دوست نداشت به این زودی ها به ساحل برود پس یک تصویر دیگر را انتخاب کرد جنگل آمازون با پوشش گیاهی انبوه که باران می بارید و صدای آرامش بخش قطرات باران را می توانست بشنود در حالی که لبخندی از سر رضایت زده بود به دل جنگل های آمازون خیره شد...
او را دید زنی که در ساحل دیده بود حالا با همان لباس های ساحلی در حالی که بدنش زیر باران خیس شده بودند قدم هایش را شبیه به آهویی محتاط بر می داشت تا مبادا چیزی به پایش آسیب برساند.
چشمان لوگ گرد شده بودند دستش را روی شیشه گذاشت چنین چیزی چطور ممکن بود اولین بار بود که می دید دو تصویر با هم مخلوط شده بودند زن از تپه بالا آمد و درست روبه روی شیشه ایستاد درست روبه روی لوگ و دست خیسش را روی شیشه گذاشت... لوگ در حالی که لبخندی از هیجان می زد دستش را بالا آورد و درست جایی که زن دستش را گذاشته بود قرار داد. چشمان لوگ لبان زن را نشانه رفته بودند...
ناگهان زن محو شد درست به سرعت پدیدار شدنش ناپدید شد.
اپراتور پرسید
-( اتفاقی افتاده لوگ؟ چیزی شده)
لوگ نفس عمیقی کشید و گفت( نه...) قمر سرخ نمایان شد این قمر عجیب ترین قمری بود که تا به حال دیده بود.
چشم هایش را بست قهوه اش را سر کشید می دانست قهوه بی خوابش می کرد ولی ترجیه میداد بی خواب شود تا خواب زمین یا معشوقه ای را ببیند.
او از خواب دیدن هم خسته شده بود
وقتی داشت دوش می گرفت دستانش را روی دیوار گذاشت و همانجا درون حمام سفینه سعی کرد افکار مشوشش را تحت کنترل بگیرد دوست داشت زیر دوش یک سیگار دود کند ولی از وقتی فضا نورد شده بود سیگار را ترک کرده بود همیشه هوس می کرد... همیشه!
دنبال یک موقعیت هرچند کوچک برای دود کردن یک سیگار می گشت ولی می ترسید سیگاری که مخفیانه از زمین آورده بود را دود کند... همین سیگار کوچک می توانست در سفینه یک فاجعه ی بزرگ به بار بیاورد می توانست سیستم ضد حریف فضا پیما را فعال کند و اوضاع را بد و بدتر کند.
لوگ هرشب به همان تصویر از زنی که در ساحل قدم می زد نگاه می کرد به زنی که لبخندی ملیح می زد دوست داشت او را کنار خودش داشته باشد گاهی به این فکر می کرد که خیلی خوب می شد اگر یک همسفر برایش تدارک می دیدند همان زنی لوگ عاشق طرز نگاهش شده بود.
همه چیز به شکل ترسناکی عجیب پیش رفته بود... همه چیز!
او می ترسید.
ادامه دارد....