ویرگول
ورودثبت نام
امیرحسین نصیری
امیرحسین نصیرینویسنده ی رمان غده
امیرحسین نصیری
امیرحسین نصیری
خواندن ۳ دقیقه·۲ ماه پیش

ماه سرخ 4

_" یه لیوان قهوه میخوای؟ "لوگ با حرکت سر تایید کرد و ماگش پر از قهوه شد در حالیکه تلو تلو می خورد به سمت پنجره بزرگ سفینه رفت و دکمه ی آنرا فشرد. دوست نداشت آن ساحل را ببنید. برایش مثل یک اعتیاد شده بود اعتیادی که نه تنها حالش را خوب نمی کرد بلکه روزش را هم خراب می کرد.

لباس هایش را پوشید طوفان ها متوقف شده بودند و پیش‌بینی آب و هوای سیاره نشان می داد می توانست امروز بدون ترس از طوفان مسیری را برای نمونه برداری طی کند که روز های قبل نمی توانست.

پیش رفت و پیش رفت مدام با دلشوره عجیبی اطراف را نگاه می کرد چشمش در جست و جوی کسی جز خود بود ولی هیچ نمی‌یافت.

اپراتور گفت"داری به محل علامت گذاری شده می رسی لوگ... امروز باید یه گزارش ماهانه به سفینه مادر بفرستی... اونا می خوان یه بررسی اجمالی برای گزینه های ممکن انجام بدن تا تشخیص بدن کدوم سیاره گزینه ی ایده آلی برای ادامه حیات بشره"

لوگ متوقف شد همانجا بالای یک تکه سنگ ایستاد و به زمین صافی که پیش رو داشت نگریست.

_" ینی میگی امروز میخوان تصمیم بگیرن که کجا برن ؟"

_" تصمیم که نه فقط یه بررسیه...ولی می دونم قرار نیست اینجا انتخاب بشه... این سیاره به هیچ وجه محل خوبی برای زندگی بشر نیست"

لوگ نفس عمیقی کشید" از کجا میدونی؟ شاید باشه و تو داری اشتباه میکنی "

اپراتور بدون مکث در جواب گفت" همه ی نمونه هایی که از خاک سیاره برداشتی و توی سفینه قرار دادی اینو میگن لوگ! داده های من نشون میدن خاک اینجا از مقدار زیادی ید و چند ماده معدنی دیگه بهره میبره که اونو برای کاشت گیاهان به بدترین نوع خاک تبدیل می کنه"

لوگ گفت"مگه نمیگفتی زیر سطح این سیاره به مقدار کافی آب هست؟ "

اپراتور جواب داد" آره اواجی که از طریق پایه های سفینه به سطح سیاره وارد کردم نشون میده زیر سطح این سیاره پر از آبه ولی تبدیل شدن این سیاره به سیاره ای مثل زمین میلیارد ها سال زمان می بره... بشر در حالی که بین ستاره ها سرگردانه اونقدر وقت نداره که برای آماده شدن این سیاره صبر کنه"

لوگ سکوت کرد می خواست آن سوال ترسناک را بپرسد جرات خرج داد و پرسید" اگه این سیاره به عنوان سیاره حیاط شناخته نشه چی می شه؟ "

اپراتور گفت" خب مسلمه! انسان ها به اینجا نمیان"

_" یعنی... "چشمانش پر از اشک شد" یعنی من تا آخر عمر اینجا تنها میمونم؟ "

اپراتور گفت" نه ماگ! بعد از اینکه بشر برای خونش یه مکان امن پیدا کرد از اینجا میریم... سفینه از اینجا بلند میشه و به سیاره جدید آدم ها میریم"

ماگ پلک زد اشکی از درون چشمش روی گونه اش چکید و سپس ادامه گام هایش را برداشت نمونه برداری روزانه انجام شد از مکان هایی که تازه به آنجا می رسید عکس می گرفت.

خاک سرخ سیاره را در دستانش می گرفت دوست داشت بدون دستکش اینکار را انجام دهد تا بداند لمس خاک این سیاره چه حسی می توانست به او بدهد.

کرکره بالا رفت فضانورد همراه با طوفان وارد شد. داخل که آمد در حالی نفس نفس می زد تا بسته شدن کامل در سفینه منتطر ماند و سپس با خستگی تمام روی صندلی نشست و لباس هایش را یکی یکی در آورد.

داستانرمانکتابعلمی تخیلیداستان کوتاه
۵
۱
امیرحسین نصیری
امیرحسین نصیری
نویسنده ی رمان غده
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید