اول صبح
صحنه= مرد ( سن .77 سال و 7 ماه ،انگشتان دست چپش در تصادف قطع شده دچار کمی فراموشی) .
شغل ، میگوید با زن نشسته
زن (سن حدود 66 سال ، کمی دلگیر و گله مند از سختی زندگی )
زن - دیشب خوب خوابیدی؟
مرد - بد نبود ! این چه بود دیشب ما خوردیم عجب اشکنه ایی، گل به روت باشه تا صبح
زن - نگو ، نگو اول صبح، سر صبحانه که وقت این حرفا نیس
هنوز صبح نشده ، شروع کردی، از دنیا که بی خبری ، حد اقل از اوضاع شهر خبر داشته باش مرد.
از گرانی خبر داری ، دیروز رفتم سه تا تخم مرغ بخرم گفت 15 هزار تمن ،
گفتم : عباس اقا چر اینقدر گران ، لبخندی زد و گفت پروین خانم خبر نداری، مرغام ، مرغای قدیم
هیچی نگفتم ده هزار تمنو دادم و گفتم بنویس به حساب تا آخر برج هفتهی دیگه حالا بی زحمت
ی پنیر بی نمک هم بده .