کافه کاتارسیس
کافه کاتارسیس
خواندن ۶ دقیقه·۵ سال پیش

جملات تأمل برانگیز رمان جشن بی‌معنایی اثر میلان کوندرا

بی‌وقفه حرف زدن بدون کم‌ترین جلب توجهی کار آسانی نیست! همیشه حرف زدن و حضور داشتن، باوجوداین، نشنیده ماندن، هنرمندی خاصی می‌طلبد.

ص 23

وقتی مردی زیرک می‌کوشد دل بانویی را به دست آورد، آن بانو احساس می‌کند با کسی وارد رقابت شده. بنابراین او نیز ناچار است بدرخشد. نمی‌تواند بی‌مقاوت به عشق تن دهد. وانگهی، نکته‌پراکنی‌های بی‌معنی و بی‌سروته، او را از این اجبار می‌رهاند. از دوراندیشی و ملاحظه‌کاری‌های رهایش می‌کند. نباید ذهنی حاضر و آماده و هوشیار داشته باشد. بی‌معنایی او را بی‌قید و بی‌خیال و، راهیِ عشق می‌کند، این‌گونه او در دسترس‌تر است.

صص 24-25

خودشیفته بودن به معنی خودخواه بودن نیست. آدم خودخواه دیگران را تحقیر می‌کند، آن‌ها را خوار می‌شمارد. آدم خودشیفته دیگران را بالا می‌برد، بالاتر از آن‌چه به‌راستی هستند، چون در چشم هریک از آنان، خودش را می‌بیند و می‌خواهد این خودِ در چشم دیگران دیده را، بیاراید، پس بسی با مهربانی با آینه‌هایش رفتار می‌کند. و برای تو و کالیبان که قرار است مهمانیِ این مشتری تازه را راه بیندازید، همین باید مهم باشد و بس، که او مهربان است.

ص 25

زمان می‌گریزد. به لطف این گریز، ما زنده‌ایم، بهتر است بگوییم متهم و قضاوت شده. آن‌گاه می‌میریم، پس از مرگ، هنوز چندسالی در یادِ کسانی که ما را می‌شناختند، زنده‌ایم و گویی زندگی می‌کنیم، اما به سرعت تغییر دیگری رخ می‌دهد: تازه درگذشتگان، کهنه می‌شوند، دیگر کسی به خاطرشان نمی‌آورد، در دل نیستی فرو می‌روند و ناپدید می‌شوند؛ فقط و فقط تعداد بسیار بسیار اندکی از آنان نام‌شان در خاطرها به یاد می‌ماند، لیکن چون از شاهدی حقیقی محروم‌اند، چون از خاطره‌ای واقعی بی‌نصیب‌اند، در قالبِ عروسک‌های خیمه‌شب‌بازی فرو می‌روند…

ص 33

هیچ‌کس حق ندارد وانمود کند می‌تواند نقش آدمی را که دیگر زنده نیست بازسازی کند. هیچ‌کس حق ندارد با خیمه‌شب‌بازی «آدم» خلق کند.

ص 33

خود را مقصر دانستن یا ندانستن؟ به گمانم، مسئله این است. زندگی سراسر جنگ است، جنگ آدم‌ها علیه آدم‌ها. اما چرا این جنگ در جامعه‌ای کم‌وبیش متمدن به وقوع می‌پیوندد؟ آدم‌ها نمی‌توانند همین‌که چشم‌شان به هم افتاد، جفت پا از روی هم بپرند. پس سعی می‌کنند به یک‌دیگر انگِ مقصر بودن بزنند. آن‌کس که موفق می‌شود دیگری را مقصر قلمداد کند، پیروزِ این جنگ است و آن‌کس که به تقصیر خود اعتراف می‌کند، بازنده.

ص 52

کسی که عذر می‌خواهد در واقع مقصر بودن خود را اعلام می‌کند. اگر خود را مقصر قلمداد کنی به آن دیگری جرئت می‌دهی دوباره تو را به بادِ ناسزا بگیرد و تا آن‌جا پیش برود که در ملأعام به مرگ محکومت کند. این همه، پیامدهای منحوس عذرخواهی نخست است.

_راست می‌گویی. نباید عذر خواست. باوجوداین، من دنیایی را دوست دارم که آدم‌ها همه بدون استثنا و بیهوده و بی‌اندازه و به خاطر هیچ و پوچ از هم عذرخواهی می‌کنند، دنیایی که در آن، آدم‌ها یکدیگر را با عذرخواهی لبریز می‌کنند….

صص 52-53

از چمدانی دو کت سفید درآوردند و پوشیدند. احتیاجی به آینه نداشتند. هم‌دیگر را نگاه کردند و نتوانستند جلو خنده‌شان را بگیرند. آن‌لحظه برای آن‌ها همیشه لحظۀ کوتاه سرخوشی بود. تو گویی فراموش می‌کردند که از سر ضرورت کار می‌کنند، برای لقمه نانی. وقتی در کت‌های سفیدشان خود را آن‌گونه تغییر شکل یافته می‌دیدند، احساس می‌کردند بهشان خوش می‌گذرد.

ص 62

آه، شادی بی‌پایان! تا حالا آثار هگل را خوانده‌ای؟ البته که نخوانده‌ای. حتی نمی‌دانی کیست. اما سرورمان، که همانا ما پرسوناژهای دست پروردۀ اوییم، مرا مجبور کرد آثار هگل را مطالعه کنم. هگل در اندیشه‌هایش به مقولۀ کمدی می‌پردازد. هگل می‌گوید که طنز واقعی، بدون شادی بی‌پایان غیرقابل تصور است. خوب گوش کن، آن‌چه هگل می‌گوید موبه‌مو همین است: «شادی بی‌پایان».

شادی بی‌پایان و نه ریشخند، نه هجویه، نه طعنه و کنایه. فقط از بلندای شادی بی‌پایان است که می‌توانی آن پایین، حماقت جاودانۀ آدم‌ها را ببینی و به آن بخندی»

ص83

زندگی از مرگ تنومندتر است، چون زندگی شکم خود را با مرگ سیر می‌کند.

ص84

آن‌چه رؤیایش را در سر داشتم پایانِ تاریخ انسانی نبود یا که نابودی آینده، نه، نه، آن‌چه می‌خواستم محو شدن آدمیان بود، با گذشته و آینده‌شان، با آغاز و پایان‌شان، با تمام مدتِ بودن‌شان، با تمام یادهاشان، با نرون و ناپلئون، با مسیح و بودا، فروپاشیِ مطلق درخت را آرزو داشتم که ریشه در زهدانِ کوچک بی‌نافِ نخستین زن نادانی داشت که نمی‌دانست چه می‌کند، نمی‌دانست درآمیختن غم‌انگیزش با آن دیگری، چه‌قدر برای ما گران تمام می‌شود، زنی که بی‌شک از آن درآمیختن، کوچک‌ترین لذتی هم نصیبش نشده بود…

ص 86

رفقا، مهم‌ترین دستاورد کانت ارائۀ مفهوم نظری “شیء به خودی خود” است که به آلمانی می‌شود Ding an sich. کانت بر این باور بود که در پس تصاویر ذهنی ما عنصری ابژکتیو وجود دارد، به عبارتی، عنصری بیرونی و مستقل از درون ما، یک Ding (چیز) که ما نمی‌توانیم بشناسیم، اما به هر روی واقعیت دارد. اما این نظریه اشتباه است، هیچ واقعیتی در پسِ تصاویر ذهنی ما وجود ندارد، از “شیء به خودی خود” خبری نیست، Ding an sich حقیقت ندارد.

صص 94-93

رفقا، مهم‌ترین دستاورد فلسفی شوپنهاور این است که می‌گوید، جهان فقط و فقط عبارت است از بازنمایی‌های ذهنی آدمی و ارادۀ او. این به آن معنی است که در پس این جهان، آن‌گونه که ما می‌بینیم، هیچ واقعیت ابژکتیو یا به عبارتی واقعیت بیرونی مستقل از دنیای درون آن وجود ندارد، یعنی  Ding an sich  وجود ندارد و برای آن‌که این بازنمایی ذهنی، وجود و واقعیت یابد، باید اراده‌ای حاکم شود؛ اراده‌ای راسخ که خود را بر آن تصویر ذهنی مستولی سازد.

ص 94

«در این دنیا به اندازۀ آدم‌هایی که در آن زندگی می‌کنند تصویر ذهنی وجود دارد و این امر بی‌شک آشفته بازاری می‌سازد، چگونه می‌توان به این آشفته بازار سروسامان داد؟ پاسخ روشن است: با تحمیل کردن یک تصویر ذهنی به همۀ دنیا. و نمی‌توان چنین کرد مگر با حاکم کردن تنها یک اراده، اراده‌ای استوار، اراده‌ای ورای همۀ اراده‌ها، و این همان است که من کردم، با تمام توان خود خواستم با ارادۀ خود، تصویری را که خود از دنیا دارم، به همگان تحمیل کنم. به شما اطمینان می‌دهم که فقط در قلمرو اراده‌ای برتر و استوار است که سرانجام همگان هر چیزی را باور می‌کنند! آه رفقایم، هر چیزی را!»

و استالین با صدایی شاد خنده سر داد.

صص 95-94

همۀ دنیا دربارۀ حقوق بشر وراجی می‌کنند. چه شوخی مسخره‌ای! هستی تو بر هیچ حقی بنا نشده. این سینه‌چاکانِ حقوق بشر حتی اجازه نمی‌دهند به ارادۀ خودت به زندگی‌ات پایان دهی.

ص 104

آدم‌ها را نگاه کن! نگاه کن! دست‌کم نیمی از این آدم‌ها که می‌بینی زشتند! زشت بودن نیز جزو حقوق بشر است؟ و می‌دانی چه دشوار است بار زشت بودنت را همه عمر بر دوش بکشی؟ بی‌وقفه، بی‌آن‌که بتوانی دمی بیاسایی؟ جنسیتت هم همین‌طور، خودت جنسیتت را انتخاب نمی‌کنی و نیز رنگ چشمانت را. نه هزاره‌ای را که در آن به دنیا آمده‌ای. نه زادگاهت را. نه مادرت را. هیچ و هیچ. حقوقی که یک انسان می‌تواند از آن‌ها برخوردار باشد، چیزهای عبثی هستند که هیچ دلیلی ندارد به خاطرشان بجنگی یا بیانیه‌های آتشین بنویسی!

ص 104

ابله نازنین من، تو از زندگی من چه می‌دانی! اجازه می‌دهی ابله صدایت کنم؟ بله عصبانی نشو، از نگاه من، تو ابلهی بیش نیستی و می‌دانی بلاهتت در کجا ریشه دارد؟ در مهربانی‌ات! در مهربانی مسخره‌ات!

ص 105

این‌روزها هر طرف را که نگاه می‌کنی جز یکنواختی چیزی نمی‌بینی. اما این پارک، انتخاب گسترده‌تری از یکنواختی پیش رویت می‌گذارد، می‌توانی یکنواختی دلخواه را خودت برگزینی. این‌طوری می‌توانی از توهم «فردیت» داشتن دلخوش شوی و هم‌چنان متوهم باقی بمانی.

ص107

زن، در همۀ ابعاد و ریزه‌کاری‌هایش، سراسر زیبایی است.

ص 108

این روزها “بی‌معنایی” را زیر نور شدیدتر و روشن‌کننده‌تری می‌بینم. بی‌معنایی، دوست من، جوهر زندگی است. همیشه و همه‌جا با ماست. حتی جایی که کسی نمی‌خواهد ببیندش، حی و حاضر است: در فجایع گوشه و کنار دنیا، در جنگ‌های خونین، در سخت‌ترین مصیبت‌ها. شهامتی بسیار باید تا بتوان در شرایط سخت و غم‌انگیز “بی‌معنایی” را بازشناخت و به اسم صدایش زد. اما بازشناختنش کافی نیست، باید دوست داشتنش را یاد گرفت.

ص 113

دوستِ من، این بی‌معنایی را که ما را در برگرفته، نفس بکشید که همانا کلید دانایی است، کلیدِ شادیِ بی‌پایان…

ص 113

منبع

جشن بی‌معنایی

میلان کوندرا

ترجمه الهام دارچینیان

نشر قطره

چاپ هفتم

کتابرمان جشن بی‌معنایی اثر میلان کوندراآیدا گلنساییکافه کاتارسیسفلسفه
معرفی فعالیت‌های سایت هنری‌تحلیلیِ کافه کاتارسیس http://cafecatharsis.ir/
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید