دلم بال ميخواهد براي پرواز
به سوي تو ، به سوي سرزمين هر چه خوبي ميشود آغاز... دلم را خوش كرده ام من، و به او قول سفر دادم...
به او قول تماشاي تو را دادم، كسي كه با دلم همراز و هم آواز...
كمي آذوقه ميخوام ، براي راه طولاني
كمي صبر و كمي جرات، و يك روح ترانه ساز
وقت پرواز است اكنون، من و دل آماده ايم
چمدان را بسته ام، صبر و جرات و روح ترانه ساز ... سفر را ميكنم آغاز....
.
.
.
واي بر من بالهايم كو؟ دوبال پر اميدم كو؟ واي برمن...
چه بگويم به دلم؟ قول سفر را چه كنم؟ طفلكي منتظر است
ميكنم راز و نياز ... اي خدا ! چند بار دلم از تو بخواست؟ من مگر بنده خوب تو نبودم؟ كه ندادي بالم؟ من چه فرقي دارم با همه اهل بشر؟ كه همه بال دارند براي پرواز...بالهايم كو؟تو به من بال بده دل من منتظر است ، اي خدا بال بده بال تا سفر راكنم آغاز..........
سالهاست از از ان روز سفر ميگذرد...
قصه ام تكراريست... بال ندارم هنوز... و چنان پيش دلم بد قولم كه اسم تو را كه برايش گفتم ، پوز خندي زد و در را بست... و رفت.