ویرگول
ورودثبت نام
Aida
Aida
Aida
Aida
خواندن ۸ دقیقه·۱ روز پیش

زنی که منتظر است

من در انتظارم که بیایی شاید نه امروز نه فردا و نه هیچ وقت دیگر؛ اما از این مطمعنم که تو برای با من بودن نیاز به تنهایی داری... شاید این فراغ سالها طول بکشد، نگران نباش عزیز دلم حتی اگر ده سال هم دور از من باشی من نبودنت را به عالم و آدم ترجیح میدهم.

روزها از پی هم میگذرند، عاجزانه کارها را دنبال میکنم کار،ورزش وتمیز کردن خانه نقلی ام که تنها در آن پرسه میزنم و با فیلم و کتاب های گوناگون ساعت ها را در خونه ام سپری میکنم.

در گذشته اوقاتی که در کنارم بودی و گرمای وجودت به خانه مان شوق و حرارت می بخشید و تمام لحظات زندگی ام سرشار از عاشقانه های تو بود، تو برایم دلگرمی تام بودی.

چه شدکه دوسال ویرانه در پی هم فراغ را تحمل میکنیم، یعنی که چه!

تا کی میخواهی به دوری از من ادامه دهی آرام جانم!

چگونه مشکلات پی در پی زندگیمان را برای هم نگفتیم و یک سره همه رابر روی دوش های ظریفمان ویران کردیم!

مگر میخواستیم مانند معدن چی ها به حفاری زخم های قلبمان برویم؟

میگذاشتی بنشینیم و آهسته آهسته درد دل معصومت را برایم بازگو میکردی!

تو زیبا ترین اتفاق من عمرم بودی!

میدانستی! یک سال زندگی در کنارت برایم عشق وخاطرات به یادماندنی که هر یک رنگ و بوی خاص خود را داشتن بجا گذاشت؟

حتی دعواهای از سر غیرتی شدنت هم شیرین بود شیر مردم!

شاید ندانی اما تو برایم شاهزاده سوار بر اسب سفید بودی!

دلم برای یک دانه مردم تنگ شده است! درست است اکنون من برای خودم کسی شدم با بزرگان شرکت نشست و برخواست میکنم،زندگی مستقلانه ایی درست کردم و البته تا گفته نماند بی تو همه چیز کسل آور است اما صبرم زیاد است میدانم یک روز شاهزاده قصرم باز میگردد!

امروز روزمعود است انگار نامه ایی از طرفت به دستم رسید! برای باز کردنش شوق داشتم آنقدر که امکان سکته کردنم زیاد بود! اما از طرفی میترسیدم،میترسیدم چیزی بگویی و نتوانم این هجم از سرخوشی را تحمل کنم و راهی بیمارستان ها شوم...

به سوی کارم رفتم هر لحظه وسوسه میشدم نامه ات که بالای کیف شلوغم بودرا بردارم و ریز ریز آن را مانند شعربخوانم چون میدانم تو در نوشتن نامه های عاشقانه حرف نداری؛سر کارم آنقدر مشغله داشتم که زمان بر دلم پیشی گرفته بود؛ بی درنگ لحظه ایی که از شرکت بیرون آمدم، دم در شرکت وسط شلوغی خیابان بدون توجه به عبور عابرین این شهر با اینکه قلبم مانند بمب ساعتی تند تند میزد و چشمانم سر شار از گوله های اشک بودن نامه را باز کردم:

(سلام عزیزک مهربانم،خوبی؟ سالمی؟ سلامتی؟شرمنده جیگرکم میدونم از درد انتظار در خود میپیچی،عشق یکی یه دونه ی من،من در این دوسال همش در گیر سفر و کار و سر و سامان دادن زندگی بدبختانه ام بودم،شاید ندانی در این دوسال من همدر عذاب دوری تو مانده بودم و در خود مانند ماری میپیچیدم و هر لحظه دوست داشتم در کنارت بیایم و تو را آنقدر بفشارم که عاجزانه فرمان بس کن بدهی...

مرا ببخش عمر دوباره ی من، آنقدر طولش دادم این تنهایی را که تو را هم مانند خودم سرگردان و حیران گذاشتم عزیزکم، من فردا راهی خانه ات میشوم که آدرسش را برایم روز اول سکونتت در آن فرستادی؛ قول میدهم دگر بار آخرم باشد تو را به دوری اجبار میکنم قلب من اینبار مانند دیوانگان به سویت خواهم آمد و به خداوندگی خدا قسم یک لحظه تو را نیازارم و تنهایت نگذارم گل سرخ من...

من فردا در کنار تو هستم عشق دیرینه من.

از طرف تمام هستیت.)

شاید هزاران بار این نامه رو خوندم...

همین حرف های عاشقانه بعد از دو سال؟

واقعا! میخواهی بیایی؟ باورم نمیشود! باورم نمیشود! تو و من؟ یعنی تمام شد این فراغ ناتمام؟ یعنی میتوانیم مانند گذشته باهم شعرهای حافظ و شاملو بخوانیم؟ فیلم های عاشقانه نگاه کنیم و برای هم از سرگذشت لیلی و مجنون بگویم؟

باورش سخت است دوردانه مرد من باور کن باورش سخت است عزیز دل من...

واای بر من! که چنان محو شیرین زبانی های تو شدم که به کلی از یاد بردم فردا میخواهی به آغوش بی پناه من بازگردی و دریغ از یک لباس با روح در رخت چرک های من!باید سریعا بروم و بعد از چندین وقت لباس های زرق و برق دار بگیرم برایت!

فردا رو بخاطر تو مرخصی گرفتم تا به خانه بی جانم جانی دوباره بدهم!

فردا...

امروز هم مانند باقی روزها روی کاناپه ی قدیمی ام از ساعت شیش صبح منتظرت نشسته ام، چرا دروغ بگویم شب برایم معنا نداشت و همش منتظر تو بودم، قشنگ ترین انتظاری بود که داشتم و برایش تمام جانم را میدهم به طوری که احساس میکنم دیوانه ترین عاشق این شهرم...

کم کم داشت شب میشد!من هزارمین لیوان قهوه ام را میخوردم و همچنان تو نیامدی! نمیدانم شاید من دارد توهم میزنم که داری میایی!

میترسیدم!میترسیدم این انتظار دیوانگی محض باشد و تو مانند دوسال پیش مرا تنها بگذاری!

می دونی من فقط میخواهم در کنارت باشم حتی دیگه نمیخوام با تو فیلم ببینم و درباره ی هم کل روز رو حرف بزنیم ! فقط خواهش میکنم بیا جانانم!

داشتم باخودم این افکار رو مرور میکردم که صدای زنگ در رو شنیدم،نفسم بالا نمیومد نمیتونستم تکون بخورم! با لرز در را باز کردم و خدا خدا میکردم در را باز کنم و ببینم تو پشت دری!

در را باز کردم چمدانی در دستت بود به چشمانت خیره شدم اشک در چشمانم جمع شد بود دست و پایم سست بود نمیتوانستم حرکت کنم خودت جلو آمدی و مرا در آغوش گرفتی و مرا بو میکردی نمیتوانستم خودم را کنترل کنم اشک هایم روانه شدن مرا ول نکردی دل گرمی بزرگی وارد روح و جانم کردی،خانه ام پر از شور عشق شده بود؛ آمدی نشستی روی کاناپه ایی که همیشه مینشستم بر رویش و به تو فکر میکردم هول شده بودم نمیدانستم چکارکنم اینهمه برانامه ریخته بودم که وقتی میای انجام دهم این همه حرف در مغرم جمله بندی کردم که برایت بگویم اما با دیدنت همه چیز از ذهنم محو شد...

فقط توانستم یک چیز بگویم که جوابش را میدانستم!

+:چی میخوری؟

-:همون همیشگی که میدونی بعد از یک سفر پراز دلهره میچسبه!میدونی چی میخورم که؟

+:خیال باطل داری!فکر کردی یادم میرود! درست است!یک سال باهم زندگی کردیم ولی ما درباره علاقه هامون و تنفرامون حرف میزدیم و برای هم از رویاهای بلند پروازانی هم حرف میزدیم...

میدانم چه میخواهی وبرایت مقدماتش رو آماده کردم!

قهوه رو اوردم و ازم خواستی کنارت بشینم و درباره ی این دوسالم برایت بگویم،همه میدانن ادم عاشق وقتی به معشوق میرسد دهنش خشک نمیشود و یه ریز حرف میزند تقریبا سه ساعت حرف زدیم درباره ی دوسالی که از هم دور بودیم،البته تو زیاد نگفتی تیکه تیکه حسش میکردم که خیلی چیزهارو داری پنهان میکنی به روی خودم نیوردم اما میدونستم...

+:شب اینجا میخوابی؟

-:اره فکر نکنم حالا حالاها بتونم ازت دل بکنم دلبند خوش قلبم...

(تو خوب بلدی رسم عاشقی کردن رو!)

-:میشه شب پیشت روی تختت بخوابم؟

مکث کرده بودم میترسیدم دوباره گول حرفاتو بخورم!

اومدی در آشپزخونه کنارم از پشت بغلم کردی و با من حرف زدی و حسابی از دلم دوسال نبودت رو در اوردی با چرب زبونی های شیرینت که دل عالمو آدم رو میبره...

صبح رو یه طور دیگه آغاز کردم حس زندگی واقعی داشت برایم زود تر از مهران پا شدم و صبحانه رو حاضر کردم و همه چیز داخل سفره گذاشتم مهران که دید دارم سفره رو حاضر میکنم رفت و نون تازه گرفت اومد و روی سفره نشست تعجب کردم چرا شروع به خوردن نمیکنه همینطور نگاهش به سفره بود و بعد به من نگاه کرد و گفت:

-:این سفره اییه که من بخاطرش رفتم نون گرفتم؟

+:اره مگه چشه چیزی کم و کسر داره؟

-: نه عزیز من یه چیزی اضاف داره!

و بعد شروع کرد به داد زدن : یعنی تو نمیدونی من از پنیر متنفرم و گذاشتیش روی سفره؟ تو یه احمق باور نکردنی هستی! زنیکه ابله...

و همینطور شروع کرد به فحش دادن...

و من هاج و واج نگاهش میکردم والان بود فهمیدم برای چی یک سال پیش از هم جدا شدیم تو یه ادمی بودی که فقط دادو بیداد کردن و فحش های رکیک زدن بلدی و فکر کردی الان من مانند دو سال پیش میتواند در برابر زر زر کردن تو ساکت بماند هه...

پاشدم سفره صبحانه رو بهم زدم،رفتم توی اتاقم و تو مونده بودی چکار دارم میکنم با چمدونت از اتاق بیرون اومدم بدون اینکه چیزی بهت بگم انداختمش از خونه ام بیرون ودر رو باز گذاشتم اومدم پیشت و جلوی روت وایسادم و بدون اندکی تأمل شروع کردم حرف زدن:

+:فکر کردی چی؟ تو الان دوسال نیستی و الان تازه بعد دو سال هنوز بیست و چهار ساعت نشده شروع کردی به کارهای قدیمی و فکر کردی من نگاهت میکنم؟ واقعا چنین فکری کردیه؟ تو یه مردک بی بند و باری که توی این دوسال با هر زن و نازنی بودی و برگشتی که چی بشه فکر کردی من عروسک خیمه شب بازی توهم؟

-:حرف دهنتو بفهم و گرنه میرم و دیگه هیچ وقت برنمیگردما؟

+:سریع تر برو!

-:حرف آخرته؟

+:گمشو برو میگم!

رفت! احساس میکنم راحت شدم! خیلی منتظرش بودم اما الان میفهمم برای چی جدا شدیم!همیشه فکر میکردم اون منو ول کرده! الان میفهمم من اونو ول کردم بخاطر رفتارش و کاراش دیگه خسته شده بودم...

خوشحالم الان میتونم بعد دو سال زندگی کنم!احساس میکنم بعد اون حرفا راحت شدم شاید بخاطر همین بود دوست داشتم برگرده که خودم رو خالی کنم...

خونه رو جمع کردم یه صبحانه با یه چایی دبش خوردم و لباسم رو پوشیدم و رفتم سرکار و از اون روز بهترین زندگی رو توی بیست و نه سال گذشته کردم...

از اون روز تقریبا هر روز به خانه ام نامه میفرستادی و من بی درنگ نامه ها را راهی سطل آشغال سر خیابانم میکردم؛تو تجربه تلخی بودی و من برای فراموشیت هرکاری میکنم...

الان من سی و یک سالم است و با یک مرد عالی در محل کارم آشنا شدم و ازدواج کردم و نه ماهه حاملهه هستم و هر آن ممکن است جگرگوشه ام بدنیا بیاید پسر است،به خودم قول دادم جوری بزرگش کنم که مایه ی افتخار زنش باشد نه خاطره غم انگیزه گذشته یک زنی!

رها کنید کسانی را که به شما حس حسار میدهند و نمیگذارند در آرامش زندگی کنید!

زندگیسالدل
۲
۰
Aida
Aida
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید