از شما بلا به دور(البته به گفته حاجی رهید، بلا نشونه علاقه خدا به بندشه)،
چند روز پیش رفته بودم یه مرکز درمانی که در نوبت مقرر حاضر بشم،
مشغول کار خودم شدم تا دکتر برسه که یهویی یه صدای عجیب شنیدم،
سمت راسمتو نگاه کردم و فقط یه خانم ترکمن رو دیدم
که داشت به سمت سالن انتظار میاومد؛
یه ذره تعجب کردم که این صدای مردونه رو چجوری از این سمت شنیدم؟!
شاید صدا مال سالن های دیگه بود که به خاطر پرتاب زیادش تا اینجا هم رسید،
بیخیالش شدم و دوباره سرمو انداختم توی گوشیم،
به جزوات امتحان شنبه نگاه میکردم و غمی بزرگ گلومو فشار میداد،
همینطور که بغض راه هوارو سد کرده بود اون خانم ترکمن رسید جلوم
و منم برای مرور مفاهیمی که توی گلستان یاد گرفته بودم،
شروع کردم به تشخیص تأهل و تجرد ایشون
که یهویی همون صدای آشنا رو از اعماق وجودش تولید کرد!
من که مقدار زیادی تعجب به تعجب قبلیم اضافه شده بود سعی کردم هول نکنم
و با دقت بیشتر روی اهمیت واکسنهای تزریقی در بدو تولد نوزاد توجه کنم،
داشتم به واکسیناسیون ماه ۱۲ میرسیدم که دوباره اتفاق افتاد، از طرف همون خانم!
دیگه حجم تعجبهام از ظرفیت تعبیه شده در بدنم فراتر رفته بود
و داشتم به دلیل وقوع این اتفاق فکر میکردم، شاید یه چیزی رفته توی بینیش
و حساسیت باشه احتمالا...
ولی همینطور که من داشتم توی ذهنم به احتمال حساسیت بها میدادم و خیالمو آروم میکردم،
ایشون مثل بمب ساعتی و در فواصل تقریبا منظم یه صدایی از خودش تولید میکرد!
لامصب، پیشمرگهای از دیار پاکستان باشه که اومده خبر از یه انفجار قریبالوقوع بیاره؟
حدود یه ربع گذشت و ایشون داشت همچنان به هشدار دادنش ادامه میداد
که منشی نشسته پشت میز گفت: «خانمی که عطسه میکنید، شما برای دکتر داخلی مراجعه کردین؟»
ایشونم بعد از یه هشدار دیگه و چند ثانیه سکوت جمع با تعجب برگشت گفت: «با من هستین؟»
این چه سوالی بود آخه منشیخانم!
الان با این سوالت احساس میکنه لو رفته و برای حفاظت از اطلاعات بمب منفجر میشه؛
منشی سر تکون داد و ایشونم گفت: «نه، واسه سرفم اومدم دکتر روانپزشکی»
خیالم راحت شد که داره با کارمندها همکاری میکنه و گفتگو رو به پاسخ سخت ترجیح داده،
تا اینجا که به خیر گذشته بود،
یهویی بلند شد و اومد کنار میز که بتونه راحتتر صحبتشو ادامه بده؛
خانمهایی که در شعاع ۱ متریش بودن بیمعطلی مقنعههاشون رو گرفتن جلوی صورتشون
تا یه موقع تایمر اونها هم فعال نشه و به این بیماری مبتلا نشن!
به خودمون اومدیم که دیدیم ایشون خودشو رسونده به منشی
و با اعتماد به نفس داره بیماریش رو توضیح میده؛
همین حین بود که یک عدد پرستار دانا هم اونجا حضور پیدا کرد
و با شنیدن هر جمله از شرححال ایشون،
با اطمینانی بیشتر از گذشته تاکید میکرد که ایشون آسم داره
و حاضرم شرط ببندم و این داستانها...
خلاصه که ایشون داشت شرححال میداد
و منم در اون لحظه دوتا ویژگی مهم داشتم،
بیکاری و گلکردن حالت جستجوگری!
خلاصه با کمک ویژگیهای مذکور، شرححالی که داد رو همینجوری واسه خودم نوشتم:
بیمار خانم جوان، با شکایت سرفههای مکرر از چند ماه گذشته به مرکز درمانی مراجعه کرده
و روند این اتفاق را تدریجی و پیشرونده گزارش کرده است. بیمار در ناحیه عضلات گردن کوفتگی داشته
که با شرح حال وی مرتبط میباشد. بیمار مشکل زمینهای نداشته و در ماه اخیر به متخصصین عفونی، گوارش و ریه
مراجعه نموده و مشکلی در موارد پاراکلینیک و معاینات نداشته که وجود هرگونه عامل عفونی را رد میکند.
مصرف داروی خاصی را ذکر نکرده و اشاره به برطرف شدن سرفهها هنگام خواب دارد!
دیگه همهچیز برای معاینه آماده بود، میخواستم یهویی از کیفم روپوشو دربیارم و وارد معرکه بشم!
برای اینکه میل دکترنمایی در انظار عمومی خودمو کنترل کنم یه بسته اینترنت تهیه کردم
و با نشونههایی که بیمار ذکر کرده بود، مشغول به پیدا کردن تشخیصهای افتراقیش شدم؛
در انتها و پس از جستجوهای بسیار به سه مورد رسیدم که احتمال میدادم به نشونههایی که گفت نزدیکتره:
اولیش ریفلاکس معده به مری(GERD) بود که به خاطر ایجاد تحریکات حاصل از برگشت مواد به نزدیکی لوله تراشه، سرفه مزمن میداد،
دومیش وجود یه اختلال آناتومیک توی مری یا لوله تراشه بود که با تحریک عصب واگ منجر به سرفه میشد،
سومی هم تیک عصبی و اختلالات مربوط به حوزه روانپزشکی بود!
از بین این موارد، اولی و دومی رد میشدن چون بیمار خوابش خوب بود و در این زمان سرفهای نداشت!
دیگه فاز دکتریم خیلی زده بود بالا و میگفتم درست نیست بیمار محترم از اینجا با دست خالی بره،
پس مسئولیت اجتماعیم چی میشه و از این حرفها!
رفتم که بفهمم خب در حال حاضر چه درمانی براش وجود داره که دیدم بهترین درمان،
رفتار درمانیه و یکی از راه های موثر و سادش اینه که
هروقت احساس کرد داره سرفش میگیره،
با یه پارچه محکم دور شکمش فشار وارد کنه
تا جلوی سرفه رو گرفته باشه و با تکرارش بتونه درمانش کنه!
حیف که نهایت اجازه دادن به دانشجوی فیزیوپات،
حضور با روپوش در کلاسهای پربار پاتولوژی در بیمارستان
و تماشای فیکس کردن نمونه آپاندیس همراه با مخلوط فکال تهیه شده از بیمار محترم بود!
بعد از این همه کسب اطلاعات و تحقیق و پژوهش،
این عدم اعتماد به نفس باعث شد سر جام بشینم و منتظر بمونم
تا اتند محترم بیمار رو قبل از من معاینه کنه و براش تشخیص بذاره!
حتما فکر میکنید که داستان اینجا به پایان رسیده ولی بنده بیکارتر از این حرفها بودم؛
بیمار که از اتاق خارج شد، در فرصت مناسب و با کسب اجازه،
رفتم سراغ آقای دکتر و ازش پرسیدم که تشخیصتون برای بیمار با این مشخصات چی بود؟
و ایشون هم صحه بر متن و توضیحات فوق گذاشتند!
بخوام رو راست باشم، خیلی خوشحال بودم از این اتفاق،
از این جهت که بعد از سه سال حضور در رشته پزشکی،
میتونستم احساس فایده داشتن کنم!
انگار اون همه درس پشت درس،
امتحان پشت امتحان،
و منتظر موندن برای ورود به فضایی واقعیتر
و کاربردیتر، امروز یکی از نتایجشو رو کرده!
توی این مدتی که بهم گذشته بود،
یدک کشیدن لفظ دانشجوی پزشکی خستهکنندهترین جزء زندگیم محسوب میشد
و این اتفاق انگار یه ذره از این بار رو کم کرد و سبکتر از قبل بودم!
اینجا بود که داستان به انتهای خودش نزدیک میشد
و داشتم خوشحال و خندان از مجموعه خارج میشدم
که یهویی دوباره کنار در خروج هشدار شنیدم!
همون خانم ترکمن بود ولی این دفعه یه تفاوتی داشت،
اونم این بود که دیگه هشدارهاش به اندازه بار اول اذیتکننده نبود؛
به قول یه رفیقمون با خودم گفتم تو فقط هشدار بده :)
*باید صداشم آپلود میکردم براتون که حوصلش نبود،
به بزرگواریتون ببخشید.