صورتم خیس بود و موهایم کمی نامرتب،
درحال انتخاب لباس بودم که کدام گرم تر است،
بوق... بوق...
- این پسره کجاست؟
احتمالا منظورشان من بودم!
هرچه سریع تر وسایلم را جمع کردم و با عجله به معیت سیداحسان شتافتم.
به مدرسه که رسیدیم چادری کهنه محل استقرارمان بود، بوی نم میداد و گازوئیل!
در اولین نگاه تعجب برانگیز بود!
باخودم گفتم:
ما مثلا اومدیم کمک بکنیم اما یه چادر درست و حسابی هم واسمون نیاوردن!
مشغول غر زدن درمورد شب قبل و صبحانه امروز بودم که این مثل یادم آمد:
سواره از پیاده خبر ندارد، سیر از گرسنه!
واقعیت آن است که اینجا خبری از جای گرم و نرم، بوی گل و ریحان و وسایل تمیز نیست!
چرا به دنبال راحتی در مکانی آمدی که مردمش برای مسائلی کوچک مثل بنزین و اینترنت باید به کیلومترها دورتر از روستایشان میرفتند؟
عجبکاری با خود کردهام،
حالا دعا کردن هم برایم مصوّر شده!
شاید دفعه بعد،
پس از پایان نماز جماعت و شنیدن
"الهی درد دردمندان دوا بگردان..."
شتابان آمین گفتنم به تاخیر بیفتد و این خاطره برایم تداعی شود!
بگذریم،
دیری نپایید که اولین نفر رسید!
با خوشحالی منتظر بودم او بیاید سراغمان...
اما پیرمرد هیچ نگفت و گوشهای آرام گرفت!
متوجه شدم اینجا کسی مرا نمیشناسد که برایش از رشته و دانستههایم بگویم!
کمی شرمنده شدم! وقتی دیدم اطرافیانم در مردم روستا حل شدهاند و من همچنان مثل رسوبی سیاه
در کف ظرف ماندهام.
حاج علی زودتر رفت سراغش!
با تواضع او را روبروی خود نشاند و مشغول پرسش از احوالش شد...
پس از مدتی کوتاه
صدایی جدید توجهم را به خودش جلب کرد،
همان پیرمرد بود!
حالا میخندید و خوشحال از اینکه فردی پیدا شده تا از حال دلش خبر بگیرد و پای صحبت ها و دردهایش بنشیند...
نفر دوم که آمد گفتم ایندفعه نوبت من است،
به استقبالش رفتم و مشغول وظیفه آن روزم شدم،
+ نام و نام خانوادگی؟
گفت!
دوبار گفت...
+ لکزیانی؟ متوجه نمیشم پدرجان
یکی از محلیها که کنارش بود کمکم کرد
- لک زایی
در دلم به چیزی که روی کاغذ نوشته بودم خندیدم
+ خانوادتون چند نفرست؟
- 5 نفریم که سه تاشون نیستن
فهمیدم منظورش فرزندان هستند که متاهل شدند و برای کار و پیشرفت از این روستا قطع امید کرده و رفتهاند.
به سوالات ادامه میدهم و همزمان آقا مهدی با خواهشی محترمانه برای بالا زدن آستینش،
مشغول گرفتن فشار و قند او شد.
با عجله گفتم
+ شغلتون چیه؟
پیرمرد من و من کنان سرش را خم کرد،
متوجه شدم چقدر بی رحمانه این سوال را پرسیدم!
این بود حفظ کردن آبروی مومن؟
چیزی که حرمتش از خانه کعبه بالاتر است!
نکند ادبت را مثل ماسک پیرمرد جاگذاشتهای؟
برای اینکه بیشتر شرمندهاش نشوم سریع گفتم
+ کشاورزی؟
- آره کشاورزی، کارگری...
دیر متوجه شدم که به زبان آوردن "بیکار" برای آن بزرگمرد سخت است!
همانکه زمانی با کشاورزی برای خانوادهاش نان میآورد و زمین و محصولاتش قیمت داشت اما حالا به این روز افتاده!
رفتم به سراغ سوال بعدی...
باید به شکلی میپرسیدم که دیگر چشمش را به درزهای آن پاره چادر ندوزد!
سرم را پایین انداختم و پرسیدم
+ سرپرست خانوار هستین؟
- نه
نگذاشتم ادامه را بگوید و حرفش را قطع کردم
+ درطول روز زیاد آب میخورین؟
با خندهای تلخ گفت
- فقط آب میخوریم...
متوجه حرفش نشدم ولی همراهش خندیدم و ادامه دادم...
فشارش طبیعی بود ولی قند خونش نه!
+ تازه صبحانه خوردین؟
- آره، البته چیزی نداریم، فقط یه لیوان چایی خوردم
حالا معنی آن حرفش را فهمیدم!
فرم پر شد، مردد بودم که آیا بگویم یا نه
اما باید میپرسیدم
+ حاج آقا،
تریاک میکشین؟
بدون فکر گفت
- نه،
نه نمیکشم.
+ چند روز معمولا؟
انگار انتظار این سوالم را نداشت،
مکث کوتاهی کرد
و دستهایش را بهم فشرد.
- همیشه نه
ولی هراز گاهی یه مقدار میکشم
آری واقعا فقر چه درد عجیبیست!
اینکه غذا برای خوردن نداشته باشی ولی وعده های تریاکت تکان نخورد!
دردی که براثر کم توجهی حالا تبدیل به زخم شده بود و ابعاد زندگی مبتلای به آن ذره ذره معنای مرگ میگرفت!
دیگر کارمان تمام شده،
فرم را به خودش دادم تا به سمت ویزیت دندان پزشکی روانه شود
ناگهان پرسید
- حالم خوبه دیگه؟
این سوال را پیش بینی نکرده بودم،
لبخندی زورکی بر لبم نشاندم و با صدایی بلند گفتم
+ عالی پدرجان! مثل یه جوان ۲۰ ساله بدنتون سالمه!
انشاءالله خدا حفظتون کنه.
و همان لحظه اتفاق افتاد، اتفاقی که از ابتدای سفر منتظرش بودم!
آن دعایی که دوست داشتم،
دعایی که به زبان نمیآید و فقط با خیره شدن در عمق نگاهشان میتوان فهمید!
شاید مرا به مادر اربابمان سفارش کرده،
شاید با آن دعا داستان زندگی من هم عوض شد و شدم همانکه باید میشدم...
با دست و پای بسته، عبد برمیگشتم که دوباره کنار آن در بنشینم!
و به یاد گفته آن شاعر بیفتم:
من مینشینم کار و بارم پا بگیرد
شاید به من هم چادر زهرا بگیرد
(شعر از علی اکبر لطیفیان)