ویرگول
ورودثبت نام
حامد محمودخانی
حامد محمودخانی
خواندن ۱۳ دقیقه·۷ ماه پیش

درونگرا؛ خوبی ها و بدی ها!

خوب یکی از چیزایی که همیشه گوشه ذهنمه و دوست داشتم راجع‌بهش بنویسم شخصیت هستش! البته اینجا هدف این نیست گفتن از INTJ. INTP. ENTJ. ENTP و ... نیستش :)

و اینکه جالبه این متن از پارسال این موقع ها توی پیش‌نویس های ویرگولم بودم ولی تنبلی هیچ‌وقت نذاشت کامل و منتشرش کنم :/

راستش همه‌چیز اینطوری شروع میشه که من خودم رو درونگرا می‌دونم و از بچگی ارتباط گرفتن با آدما برام سخت بود، از طرفی هم بیشتر عمرو پایه کامپیوتر گذروندم.. از همون سنین کم و بازی کردن تا نوجوانی و بعدا هم جوانی و کار... تا همین یکی دو سال پیش وقتی توی یه جمع جدیدی قرار می‌گرفتم استرس می‌گرفتم و برام ارتباط گرفتن، راحت بودن و صحبت کردن سخت بوده در حدی که وقتی اومدم شرکت برای کار تا چند ماه اول اصلا با کسی گرم نمی‌گرفتم و فقط کارامو انجام می‌دادم و می‌رفتم.. مثلا یادمه که بچه های شرکت می‌گفتن که بابا تو چرا یخت باز نمیشه ما هی تورو میاریم تو جمع و اینا ولی بحث تعارف و اینا نبوده طبیعتا! شخصیتم اینطوری شکل گرفته بوده 🤔

به هر حال وقتی این مدل از رفتار کردن خیلی کم پیدا میشه (حتی توی جامعه برنامه نویس ها!) اتوماتیک دید خودت و بقیه به این سمت میره که احتمالا یه چیزی مشکل داره و باید کم کم این روند تغییر کنه.. در نتیجه مثل هر چیز دیگه‌ای شروع می‌کنی با روبرو شدن باهاش و قرار گرفتن در موقعیت هایی که باعث بشه از Comfort Zone بیای بیرون.. :)

طبیعتا این مدت خیلی استرس بیشتری بهت وارد میشه و خسته از این که نمی‌دونی چی درسته و غلط و آیا اصلا ارزشش رو داره؟ اینم بگم مثلا در حدی بود که توی شرکت حتی از وسایلی که برای همه هست استفاده نمی‌کردم و یا موقع ناهار اینکه یه سری آدم غریبه نشستن اونجا باعث می‌شد سخت تر بشه و بعضا حتی یکم دست‌وپا چلفتی بودن باهاش بیاد (به خاطر اضطراب قرار گرفتن توی این موقعیت)

البته الان که دارم اینو می‌نویسم کاملا این موضوع تغییر کرده و دیگه حتی با آدم های جدید خیلی سریع و راحت تر ارتباط می‌گیرم ولی چیزی که عجیب ترش می‌کنه اینه که بعضی وقتا با همین آدما که حتی شاید ۲ ساله میشناسمشون می‌شینیم دور یه میز به این فکر می‌کنم که چرا یه چیزی تغییر نکرده و اون نداشتن حرف مشترک و شرکت کردن توی بحث هاست! همیشه می‌دونستم که من آدم سلام چطوری هوا چه خوبه‌ای نیستم! یا مثلا امروز چقدر ترافیکه نه؟ امروز بارون اومده و هوا خیلی تمیز شده (So What) حتی چیزای دیگه مثلا اینکه کارات خوب پیش میره؟ تیم جدید چطوریه بهتره اوضاع؟ خلاصه حرفم اینه که وقتی یه گاردی نسبت به چیزای سطحی هست یهو می‌بینی که توی چیزای عمیق تر هم حرف زدن خیلی سخت میشه و اینجاست که می‌گردی دنبال محدود آدم هایی که خیلی خوب میفهمنت چون خودشونم اونطورین :)

خوب احتمالا با توجه به تعداد محدود تر و سخت تر شناختن اینطور آدما و اون Opening line که شروع کننده داستان باشه این مدت همش به این فکر می‌کنیم که چرا اینطوری باید باشه؟ ولی می‌دونین چیه؟ من که میگم خیلی هم خوبه چون توی اون مدت که همه حرفای تکراری داره میاد شما می‌تونین به خیلی چیزا فکر کنین! برنامه ریزی کنین یا هرچیزی فقط باید مراقب باشین که زیادی نباشه و تبدیل به اضطراب نشه چون ذره ذره تبدیل میشه به غذاب جونتون!!

البته این به این معنا نیست که کلا یه لاک درست کنین و برین توش قایم بشین و کلا از جامعه فاصله بگیرین همونطور که گفتم این یه برچسب زدن نیست که تو MBTIـت فیلان شده پس فیلان .و بیسار... می‌دونی همش به حس و حال آدم برمی‌گرده شاید یه روزی بخوای خیلی بیشتر با آدما صحبت کنی و همون Small talk ها هم برات جذابیت داشته باشه اشکالی نداره.. ولی عمق حرفم اینه که قرار نیست این رفتار ها بشه جرئی از شخصیتت پس نیازی هم نیست براش اضطراب بگیری :)

چیزی که افراد درون‌گرا رو جالب و دوست‌داشتنی می‌کنه اینه که چون کمتر خودشون میوفتن جلو و (به قول خودمون مجلس رو گرم می‌کنن) در نتیجه احتمالا ماها شنونده‌های خیلی خوبی هستیم و فقط برای اینکه مکالمه ادامه پیدا نکنه Reaction نشون نمی‌دیم و واقعا سعی می‌کنیم موضوع رو درک کنیم (هرچند به ظاهر معلوم نباشه) و همیشه در حال فکر به موضوعات و حل کردنشون هستیم (در نتیجه معمولا این افراد مسئله حل کن های خوبی هم هستن و به شرط اینکه تمرکز و فضای کافی بهشون داده بشه) پس اگه همچین فردی رو کنارتون دارین بدونین که بهترین و قابل اعتماد ترین آدمان برای درد دل و این داستانا :)

چیز جالب تر اینکه وقتی با این افراد صمیمی بشین کافیه یه فضای ۱ به ۱ داشته باشین تا با دنیایی از شخصیت و حرفای قشنگ نزده روبرو بشین! چون برخلاف اینکه آدما خیلی جمع و اکیپ و ... رو دوست دارن که بشینن سبزی پاک کنن و گل بگن و گل بشونن اینا دوست دارن که مکالمه هاشون توش خیلی آدمای زیادی نباشه و عمیقا شناخت پیدا کنن به همون آدمای محدود و کیفیت به کمیت 😛 (شدیدا توصیه میشه که فیلم Amélie رو ببینین)

https://en.wikipedia.org/wiki/Am%C3%A9lie

بحث بعدی اینجاست که من توی این ۲ سال با جمع های زیادی بیرون رفتم (بر خلاف قبلا که نهایت با دوستای دانشگاه می‌رفتم بیرون) مثلا با تور مسافرت رفتم با با گروه کوه‌نوردی چندین بار رفتیم (که با یه گروه که پایه ثابتشون بودم یه مدت منو به اسم حامد درونگرا صدا می‌کردن) و خوب توی این بیرون رفتنا و شروع صحبت با آدمای کاملا غریبه (حتی در سفر که فقط ممکنه ۱ بار باشه) و شناختن شخصیت های جالب و شنیدن داستان آدما.. از مهراد که ۲۵ ساله کوه میره، از خانم سارا که ۲۲ تا قله سیمرغ رو رفته، گردش‌گرایی که براشون جاذبه و فرهنگ مون براشون جالبه و خلاصه خیلی از این داستان ها که پشت خیلیاش یه زندگی با پر از سختی های روزمرگی و شهرنشینی داره ولی آدمای خوش ذوقی که دارن بهش ادامه می‌دن و با این سفر ها و کوه ها و تلاش‌ها و بزن و برقص ها ادامه می‌دن..

با این حال چیزی که برای من ادامه این جور ارتباط هارو سخت تر می‌کنه اینه که آدما چرخشی تغییر می‌کنن و بعضا حتی وقتی از شخصیت کسی خوشت بیاد یا ارتباط بگیری فقط احتمالا امیدواری که توی کوه و سفر بعدی هم آدمارو ببینی، حتی دوستای خودت که ممکنه در این مسیر همراه بشن و زندگی و ناهماهنگی هایی که باعث میشه شاید سالی یه بار ببینیشون.. خلاصه حرفم اینه که همه اینا بدتر برمی‌گرده به آدم و از آدم کسی رو می‌سازه که باز خیلی Picky و سختگیر میشه توی ساختن ارتباط های جدید و با بالا رفتن سن این دیوار درونگرایی ممکنه سخت‌تر بشه.. البته به نظرم ایده عالش وقتیه که انرژیتون رو بگیرین از این سفر ها و معاشرت‌ها ولی نزارین که خیلی وابسته بشین که صرفا شخصیت ها و وقت خالیتون رو به جای اسکرول کردن اینستاگرام شاید با دیدن فیلم و کتاب خوندن پر کنین و غرق بشین توی همون دنیای پر زرق و برق :)


اما اینجا می‌خوام از یه چیزی هم یه جورایی گلایه کنم،‌ خوب یادتونه که قبل تر گفتم که وقتی تعداد کمی از آدما اینطوری هستن برای دووم آوردن توی جامعه (حالا چه اجتماع یا حتی کوچیکترش مثل شرکت و دانشگاه و ...) اتوماتیک اینطوریه که رفتار شماست که یکم عجیب غریب می‌زنه و احتمالا بقیه با این فکر که باید این تغییر کنه و "یخش آب‌شه" یا "سافت‌اسکیلش خوب بشه" یا هر کوفت دیگه‌ای شروع می‌کنن توصیه دادن و جلسه گذاشتن و کتاب معرفی کردن و X و Y و Z بدون این‌که اصلا بدونن شخصیت شما اینو می‌پذیره یا نه..

مثلا توی ۱ سال و نیم گذشته من اینقدری به خاطر کار مجبور بودم با بقیه ارتباط بگیرم (و واقعا بگم که هر روز انرژی فوق‌العاده زیادی این موضوع می‌گرفت ازم) که کلا کم کم شده جزئی از عادتم (یا شخصیتم؟! Who knows) و الان اینطوریه که وقتی یه روز با بقیه حرف نمی‌زنم اینگار یه چیزی عجیبه!! در حالی که قبلا از آرامش و فکر کردن به چیزا لذت می‌بردم الان به نظر عجیب میاد و وقتی میری توی دنیای خودت ناخودآگاه کم کم ناراحتی باهاش میاد،‌ به هر حال گلایه از این بود که یهویی پریدن وسط ۴ متری شاید یه جاهایی جواب بده ولی برای من یک‌سال و نیم استرس آورده (و ۱۰۰٪ که خیلی چیزا ازش یاد گرفتم و خوب مهارت های اجتماعیم بهتر شده) ولی بحث اینه که اصلا این مهارت ها با چه قیمتی اومدن؟ مگه هدف من پیشرفت توی مهارت های فنی و تکنیکال و برنامه نویسی و ... نبود؟ پس چرا الان موقیعیت طوریه که دیگه اونا کافیه و فقط باید با ارتباط گرفتن با آدما و "Bussiness" فقط بهتر و سریع‌تر اجراشون کرد؟ و آدمارو رسوند به آرزوهاشون؟ چقدر مگه باید از وجودمون و شخصیاتمون خرج کنیم؟ پس کی نوبت ماعه؟!!

الان احتمالا میگین اوووو چه خبرته چرا اینقدر غر می‌زنی خوب آدم انتخاب می‌کنه دیگه میخواستی انتخاب نکنی :) کاملا موافقم اما می‌گم آدم اولویت هاشو انتخاب می‌کنه و نه لزوما مسیر رو.. شما ممکنه و احتمالا به خاطر اولویت های در لحظه زندگیتون چیزی رو انتخاب کنین که شاید خیلی باب میلتون نباشه (و البته برای مدت محدود تا اون اولویت ها برطرف بشن) و احتمالا بحث بعدی اینه که خوب پس انتخاب کردی دیگه هزینشم بده 😅

Well, its not that simple!

می‌دونین به نظرم آدم وقتی می‌تونه هزینه این تصمیم ها و سبک زندگی رو بده که محیط و درک خوبی هم براش وجود داشته باشه، مثلا کاری براش می‌زنم:‌

فرض کنین که شما توی فیلد کاریتون خیلی پیگیرن و خلاصه مهارت خوبی کسب کردین... بر خلاف تصور عموم که باید استعداد و هوش خیلی خوبی داشته باشین کافیه که فقط صحبت و غر زدن و فکر بیش از حد رو قطع کنین و با تمرکز شروع کنین پیش‌رفتن (حتی به غلط و حتی قدم گذاشتن توی مسیر های اشتباه و حتی اوایل از شاخه به شاخه پریدن).. بعد یه مدت می‌بینین که احتمالا شروع می‌کنین به پیشرفت کردن و از اطرافیانتون کمی فاصله می‌گیرین و احتمالا مهارت یکم بهتری کسب می‌کنین.. دقیقا اینجاست که اون محیطه میاد وسط و دقیقا موقعی که پیدا کردن قدم بعدی علاوه بر این که سخته نیازمند یه محیطیه که اینو درک کنه.. مثلا اگه شما خبره و علاقمند به یه چیزی باشین آیا کدوم محیط حاضر میشه که هزینه تحقیق و خوشحال نگه‌داشتن شمارو بده؟ تا شما هم با انگیزه کار هارو پیش ببرین و آدمارو به رویای Penthouse و اینکه BMW سوار بشن نزدیک‌تر کنین؟

احتمالا هیچ‌جا!! در نتیجه این به شکل یک ضعف می‌زنه بیرون و باید گپ ها و نداشتن مهارت های نه چندان جذاب دیگه رو تقویت کنین که بتونین دووم بیارین :)

البته برای من در نهایت اینطور شد که از شدت اضطراب و نداشتن تمرکز و هر روز اعصاب خوردی با تغییرات و دریافت موقعیتی که کمتر نیاز با ارتباط با بقیه داشته باشه و در نهایت رسیدن به آرامش این موضوع حل شد اما هزینش زمان زیادی احتمالا ۵٪ یا خوشبینانه ۳٪ از کل زندگیم! بوده باشه و بالاخره قبولوندن به بقیه که اینطوری برام بهتره و من چیزی که اونا برام در نظر گرفتن رو نمی‌خوام و خودم باید مسیرو پیدا کنم.. راستش یکم تلخ بودنش برام اینه که دیدم این موقعیت برای بقیه خیلی راحت تر به دست اومده و من چرا اینقدر دیر براش قدم برمی‌دارم.. شاید خوبیش اینه که حداقل می‌دونم چی رو نمیخوام ولی اینکه چی میخوام خودش یه سختیه دیگه ای داره 😬😬
خیلی گنگ شد ولش کن 😬 فقط اینکه زیادی به رفتار های خودتون به شکل ایراد نگاه نکنین و اینکه شمارو متمایز کرده از بقیه لزوما چیز بدی نیست فقط یاد بگیرین که ازش به بهترین نحو استفاده کنین و برای شخصیت خودتون باستید تا این تمایز از نقطه ضعف تبدیل به قوت بشه و هرچیزی رو قبول نکنین، کم کم می‌بینین که بقیه هم احترام بیشتری براتون قائل میشن و حتی از پیشرفت و کار و ... خودتون هم راضی تر خواهید بود :) (باشه بابا بزرگ اینقدر نصیحت نکن)

Game of Life

هاها! از عنوان این مطلب نمی‌خورد قرار باشه راجع به این چیزا صحبت کنم نه؟ حالا که گول خوردین در ادامه می‌گم که به هر حال زندگی اینطوریه دیگه و به نظرم جامعه های پیشرفته و جهان اولی اینطوری به چیزا دست پیدا می‌کنن که به با شناخت خوب آدما براشون موقعیت های Fitـشون رو پیدا می‌کنن و وقتی این آدما فضا دارن و زورچپون نشده موقعیت بهشون با علاقه پیش میرن و جامعه های خوشحال و موفق رو می‌سازن.. توی این جوامع چیزی که خوب پیدا میشه Mentor های ارزشمند و با انگیزه هستن که لایه های پایینی خودشون رو پیشرفت میدن و خودشون هم از قبلی هاشون یاد میگیرن و پیش میرن.. نه اینکه مثلا اینقدر متخصص کمه که شما کافیه یه مدرک از فرودگاه شریف داشته باشی و زارت، علاوه بر داشتن فضا احتمالا باید بقیه هم آموزش بدین و شما که حتی صلاحیتش رو هم ندارین و نمی‌دونین چطوری! البته نه اینکه تقصیر شما باشه خوب برای شما هم فضاش وجود نداشه :) پس بار و بندین رو ببندین و تیکت یه طرفتون رو بخرین.. هعی :/


به نظرم خوبه که برای درک بهتر موضوع و اینکه اصلا چرا باید با این افراد بهتر برخورد کرد و بهشون فضا داد اینه که گفتم که این افراد مسئله حل کن های خوبی هستن.. اما مهم تر اینه که این افراد بعضا زندگیشون رو می‌زارن تا یه مسئله گنده حل بشه و به آرامش برسن،‌ بد نیست در در ادامه چند تاشونو با هم ببینیم:

https://www.ted.com/talks/susan_cain_the_power_of_introverts
https://en.wikipedia.org/wiki/Quiet:_The_Power_of_Introverts_in_a_World_That_Can%27t_Stop_Talking

خالق لینوکس (لینوس توروالدز)

https://www.ted.com/talks/linus_torvalds_the_mind_behind_linux?referrer=playlist-for_the_love_of_introverts&autoplay=true
https://linuxstory.ir/

اما یه چیزی رو بگم اگه خوش‌شانس بودین و چنین فضایی داشتین و نیمه پر رو می‌دیدین و ازش به عنوان چیزی منفی یاد نمی‌کنین (چون اگه اینطوریه به نظرم یا شرایط رو تغییر بدین یا افکارتون رو) جوگیر نشین! بدترین چیز جوگیریه..

من اینهمه دفاع کردم ولی حواستون باشه که داشتن این فضا خیلی خطرناکم هست ممکنه ازتون یه آدم افسرده بسازه، ممکنه زیادی جو بگیرتتون و جامعه‌ستیز و گریز و تبدیلتون کنه به کسی که فقط از همه فرار می‌کنه بدون دلیل خاصی و اینکه حتی توی اون چیزی که اون زمان داره صرفش میشه هم پیشرفته خوبی یا با سرعت خوبی نمی‌کنه.. پس جوگیر نشین (یهو یه فیلم هالیوودی رو دیدین جو نگیره بخواین هکر بشین و سبک زندگیتونو به بوق ندین! در نهایت واقع گرا بودن خیلی خوبه) از زندگیتون لذت ببرین، ورزش کنین، آهنگ گوش بدین،‌فیلم ببینین، با آدما بیرون برین و سفر برین و... حتی اگه لازمه سعی کنین که شخصیتتون رو کمی تغییر بدین و مهارت های اجتماعی کسب کنین یا هر چیزی، به هر حال ما توی همون محیطی که بالاتر گفتم زندگی می‌کنیم پس با این حال که غرتون رو می‌زنین ولی یاد بگیرین و ادامه بدین.. هرچقدرم شرایط بر وفق مرادتون نبود 😬

یه مفهوم جالبی از FOSS (Free open source software) هم هست که به نظرم خیلی می‌تونه حتی توی زندگی شخصی هم مفید باشه و اونم اینه که همیشه نگاه کنین که کجا وایسادین و بر اساس اون تصمیم بگیرین خیلی توی افق خیره نشید! کافیه دایره کوچیک‌تری از اطرافتون و شرایط زندگی و ... خودتون رو ببینین و بر اساسش تصمیم بگیرین و پیش برین.. بعد یه مدت این قدمای کوچیک‌ برداشتن و پیش رفتن شمارو به همون افق می‌رسونه و البته هم که Just stop talking و فکر کنین! همینطوری قدم برداشتن هم شمارو به هیچ‌جا نمی‌رسونه یا حداقل در زمان مناسبی :)

اره خلاصه (راستش اونموقع یادمه که خیلی بیشتر چیزایی میخواستم بنویسم که به عنوان این مطلب ربط داشت، پس فعلا همینا اگه چیزی رو یادم اومد اضافه می‌کنم دوست داشتین بخونین)

به قول خارجیا:‌ if you can't beat them join them

و به قول شاعر: مباش در پی آزار و هرچه خواهی کن، که در شریعت ما غیر از این گناهی نیست

ارادت 🙋‍♂️

سبک زندگیدرونگراmbtiشخصیتتنهایی
یه توسعه دهنده/کدنویس سرگردون! خودمو گیک میدونم و چیزی که بره رو مخم تا حلش نکنم ولش نمیکنم... مطالب تخخصی که تو اینترنت پره اینجا بیشتر تجربیات زندگی شخصیمو مینویسم و افکار و طوری که زندگی میکنم...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید