خوب بازم اومدم با یکی از مهم ترین اتفاقای زندگیم. حالا نه اینکه من نویسنده خوبی باشم ولی حتما نباید همه چیز خیلی ادبی باشه که ارزش نوشتن رو داشته باشه.. پس من هرچی توی ذهنمه رو می نویسم و خیلی روی ادبی بودنش تمرکز نمیکنم هرچی باشه به نظرم از ننوشتنش بهتره :)
حالا که اینارو گفتم پس میگم این نوشته واسه خودم خیلی ارزش داره و به خاطر همینم تقدیمش می کنم به تو! تویی که با اومدنت توی زندگیم و با اینکه شاید چند ماه بیشتر نشده ولی بهترین چند ماه زندگیم رو ساختی، حس عجیبیه کلا من از موقعی که یادم میاد همش داشتم خود خوری می کردم و همش احساس می کنم سختی کشیدم فقط هرچند که خوب همونا هم خیلی کمک کردن تا شخصیتمو حالا هرچند خوب و بد بسازن..
ولی همیشه هم توی ذهنم بوده که پس کی قراره این سختی ها نتیجه بده و اونور زندگی هم ببینم، حالا که فکر می کنم اون نوک موج سینوس احوال زندگیمم پس موقعیت خوبیه که این نوشته رو بنویسم تا بمونه به یادگار :)
خوب اگه نوشته های قبلی رو خونده باشید می دونید که من برنامه نویسم! تقریبا بیشتر عمرم رو پای کامپیوتر گذروندم و تقریبا خودمو درون گرا می دونم، همه ی اینا باعث شده که به شدت Overthinker باشم و هر چیزی رو قبل از اتفاق افتادنش کلی براش سناریو بچینم و حالت های مختلفش رو براش فکر کنم.. حالا وقتی میرسه به شرایط زندگی توی این هرج و مرج خوب همه می دونیم که خیلی سختش می کنه و سختم بوده.. از تلاش هایی که برای ساختن یه حرفه و از توش یه زندگی بگیر تا جنگیدن با بیماری جسمی و حال های بد و افسردگی..
حالا که این پیش زمینه هارو گفتم احتمالا می دونید که با یه همچین احوالی احتمالا آدم دلش خوشه به اطرافیانش و حس درک شدن و درک کردن و دوستی و خانواده و خلاصه اینچیزا.. خوب با چسبیدن سفت و سخت به کار و تغییر شرایط و تموم شدن دانشگاه و اکیپ هایی که تا نصف شب آنلاین بازی کنیم کم کم شروع میشه فرو رفتن توی منجلاب تنهایی و دور شدن از آدما.. حالا دیگه مثل دوران مدرسه نیست که راحت بشه دوست پیدا کرد.. حالا دیگه اعتماد کردن سخت تر شده و معنای دیگه ای داره.. حالا اعتماد با هزار تا جوانب در نظر گرفتن میاد و دیگه اونقدر راحت نمیتونی دلتو بزنی به دریا.. اما چه میشه کرد زندگی همینه دیگه آدما میان و میرن پس ترس نداره که بزار پیش بریم ببینیم چی میشه
خوب حالا که ادامه دادیم (چاره چیه!)، راستش فکر کنم ۲ سال اخیر اینطوری بود که اینقدر همه چی قاطی پاتی و شلوغ بود و الویت اول من مستقل شدن بود و انگیزه برای تلاش کردن بیشتر که دیگه به هیچ چیز دیگه ای فکر نمیکردم اما اول امسال این اتفاق افتاد و خوب با کلی استرس و اون کارای اولش تا به وضعیت پایدار برسه اما بعد از چند ماهی حالا این فاز شروع میشه که خوب حالا چی؟
خوب یکی از مهمترین خواسته هایی که همیشه داشتم بهش رسیدم و دوباره احساس گم شدن داره شروع میشه.. خوب بیاین شروع کنیم سفر رفتن، کوهنوردی و دوچرخه سواری های پی در پی رو تا زوال عقل پیدا نکنم! در کنار اینکه همه اینا به نوع خودش خوبه و کمک می کنه که آدم انرژی داشته باشه برای ادامه و دیدن آدم های خوش ذوق که هر کدومشون داستان های مختلفی دارن ولی خوب ما که اونقدر صمیمی نیستیم که بدونیم تو زندگیشون چه خبره؟ پس ولش کن همسفر بیا این دو روزو خوش باشیم و بعدش دوباره بریم به روزمرگیمون برسیم و بعدش فقط کار؛ ،کار، کار، کار!
اما همیشه آدم یکیو نیاز داره که بتونه بدون هیچ فکر کردنی و در نظر گرفتن عواقب و اینا خیلی راحت از اعماق وجودش باهاش حرف بزنه و درد و دل کنه.. واقعا چقدر سخته بزرگ شدن، و خوب این اتفاق با سالی یه بار دیدن دوستایی که قبلا خیلی با هم صمیمی بودیم دیگه تقریبا امکان پذیر نیست و آدما میرن سمت خودشون و زندگیشون..
پس توی این بازه کم کم تلاش کردم برای نزدیک شدن به اطرافیانی که بیشتر حس می کردم شبیهشونم و شاید چند وقت یه بار توی این سفر های پر از غریبه چهره چند تا آشنا هم بود که قوت قلب خوبی بود، ولی خوب همونم راستشو بخواید یکم سخته چون آدم به این حس ها وابسته میشه و بقیه چیزا یکم عادی میشه و کلا حس خوبی نداره بگی نگی..
اما همه اینا مقدمه ای بود بر اینکه یهو توی این چند ماه همه چیز عوض شد، کی فکرشو میکرد قراره یهو اینقدر همه چیز عجیب و دوست داشتنی بشه، میدونی وقتی همه اتفاقایی که قبل تر گفتم میوفته آدم دیگه خیلی خودش رو از آدما جدا و متفاوت می بینه و دریغ از یه نفر که نمیگم شبیه باشه! اینکه بتونه آدم رو درک کنه.. خیلی حس نا امیدی به آدم میده که چرا این همه آدم هر روز میبینیم یکیش اونطوری که باید نیست؟
خوب طبیعتا اولش اینطوری شروع میشه که از یکی خوشت میاد و کم کم سعی می کنی نزدیکتر بشی.. (چقدرم سخته چون اصلا اینطوری نیست که بگی خوب نشدم نشد دیگه اشکال نداره! این فاز اینطوریه که همش می ترسی که اگه اشتباه قدم برداری ممکنه کلا خراب بشه همه چیز) و خوب ترس از حس بعدش.. ولی میگن:
You can't win if you don't play
البته قبلا چند باری هم حس مزخرفی هم داشته ها و شب بیداری و فکر و فکر و فکر و حسی توی مغز که از حالت تحوع فیزیکی هم میتونه بدتر باشه :/
ولی خوب اینبار نه تنها که همه چیز خوب پیش رفت بلکه با شناخت بیشتر اینقدر حس نزدیکی و درک متقابل و دوست داشتن و دوست داشتن و دوست داشتن دارم که بعضی وقتا به واقعی بودنش شک می کنم..
واقعا زندگی عجیبه کی فکرشو می کرد من که اینقدر احساس دوری داشتم از آدما الان یکیو بدون اغراق از خودم بیشتر دوست دارم.. توی کار همیشه می گم موقعیت کاری ای خوبه که در حین اینکه به کلیتش علاقه داری یکم احساس خطر هم داشته باشی چون این یعنی هنوز خیلی چیزا هست برای یاد گرفتن و تلاش کردن و خوب این ترسه میاد که اگه تلاش نکنی پس از دست میدی اون موقعیت رو.. اما فکر نمی کردم این وضعیت عجیب توی رابطه هم بوجود بیاد! مگه من منطقی در نظر نمی گرفتم همه چیزو؟ پس چی شد یهو اینکه اینقدر یکیو دوست دارم که ترس از دست دادنش رو دارم؟ احساس ناامنی عجیبیه، چطوری میشه دلت برای یکی که توی آغوشته تنگ بشه، چطوری میشه در عین اینکه از لحظه و بودن لذت می بری پس ذهنت احساس ترس اینکه نکنه چیزا تغییر کنه بیاد.. نمیدونم اسمشو چی میزارین ولی در عین حال ذوق و خوشحالی غیر قابل اندازه گیری عجیبی هم کنارشه، حس خوب تصور کردن موقعی که چشات رو می بندی و میبینیش و بعد یه لبخندی میاد روی صورتت به شکلی که بقیه اگه ببین براشون این تغییر حالت یهویی احتمالا عجیبه :)
حس عجیبی که کم کم وجودتو پر می کنه، به آخرین فکری قبل از خواب و اولیش موقع بیدار شدن.. به اینکه برای اینکه احساس نا کافی بودن نداشته باشی سعی کنی آدم بهتری باشی.. جزئیاتی از ظاهر، افکار و شخصیت که هر روز میخوای بیشتر ازشون بدونی...
اینکه حالا یه کار معمولی روزانه هم لذت بخش تر میشه! اینکه بدون هیچ فکری بگی و بشنوی و کم کم اطراف و این دنیای پر از ماشین و سر و صدا محو بشه.. اینکه فیلم و انیمیشن چند برابر لذت بخشه.. اینکه با دیدن یه couple توی خیابون کلی ذوق کنی و به یادش بیاری و یهو یاد خاطراتت بیوفتی..
خیلی عجیبه الان که می نویسم دقیقا شد ۳ ماه ولی انگار چندین سال شده و همین نشونه خوبیه برام که این دوران خوب بوده، البته همیشه این ترس وجود داشته که نکنه یه جاییش تند بریم و عین این فیلما همه چی خراب بشه ولی زندگی کوتاه تر از اونیه که احساساتمونو بروز ندیم، در کنارش وجود اعتماد به اینکه اگه اتفاقی بیوفته می دونی که قرار نیست خیلی بمونه و گنده بشه و احتمالا راجع بهش صحبت می کنیم و رو راست احتمالا یه نتیجه ای میرسه :) همین پایه بودنه مهمه و اعتماد، واقعا What did I do to deserve you؟
خواستم به این بهانه و برای اینکه به یادگاری بمونه نوشتمش که بگم خیلی خیلی دوستت دارم و هر بار که میبینمت احساس خوشحالی عجیبی دارم و قشنگ قند تو دلم آب میشه، هربار که دستتو میگیرم انگار با اعتماد بهنفس ترین آدم دنیام، هر بار که چشمانت رو میبینم و بوست میکنم همه چیز و همه دنیا محو میشه و فقط تویی! هر بار که بهت فکر می کنم همه ی حس های عجیب میاد که و به هر کدوم از جزئیات که توجه می کنم بیشتر و بیشتر این حس تشدید میشه و عمیقا احساس خوشبختی می کنم، هرچی فکر می کنم نوشتن این متن برام سخت تر میشه چون کلمات مناسبی برای حسم پیدا نمی کنم؛ درسته که نمی دونیم بعدا چی قراره پیش بیاد ولی توی این لحظه خیلی خیلی خوشحالم و امیدوارم بعدا هم اگه چالشی بود با همدیگه از پسش بر بیایم و در ادامه هم همه چیز خوب باشه
خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی دوستدار تو❤️❤️❤️ ؛ حامد.