آیسان عبادی
آیسان عبادی
خواندن ۲ دقیقه·۴ سال پیش

احضار روح

کلاس دوم ابتدایی بودم که یک بازی مسخره و همانقدر عجیب در بین بچه‌ها رواج پیدا کرد.
ماهایی که تا‌ به‌حال آن بازی را نکرده بودیم، با شنیدن اسمش هم مو به تنمان سیخ می‌شد."احضار روح"
باید بگویم که هرکسی جرئت این بازی را نداشت و هرکه وارد بازی می‌شد، در چشم ما نماد شجاعت و جسارت بود!
نحوه‌ی بازی به این شکل بود که یک نفر نقش احضارگران روح را بازی می‌کرد و رو‌به‌روی کسی که می‌خواست توسطش روح احضار کند می‌ایستاد.وِرد نامعلومی را زیر لب زمزمه می‌کرد و ابتدا دو بِشکن کنار گوش راست و دو بِشکن کنار گوش چپش می‌زد و چیزهایی در گوشش می‌گفت.بعد دوباره ورد می‌خواند و یکهو دست‌های طرف مقابل بالا می‌رفت.
ما همه جیغ و داد می‌کردیم و از فرط هیجان، قلبمان به دهنمان می‌آمد.حتی دوستانم دیده بودند که یک نفر از ترس شلوارش را خیس کرده و ناظممان بعد از فهمیدن این موضوع گوشش را کشیده!
یک روز همان دختری که روح احضار می‌کرد گفت "چه کسی جرئت دارد که باهم روح بازی کنیم؟ "
هیچکس حرفی نزد جز منی که همیشه سرم برای شیطنت و اینجور چیزها درد می‌کرد.
سینه سپر کردم و گفتم "من"
رو‌به‌رویش ایستادم و چشم‌هایم را بستم.
بچه‌ها دورمان حلقه زده و با کنجکاوی منتظر بودند تا روح بیاید و دست مرا بالا ببرد.
(ساده لوح‌های بیچاره!خیلی دوست دارم بدانم الان چه کار میکنند.)
بگذریم.
رو‌به‌رویش ایستادم و چشم‌هایم را بستم.طبق معمول وِردی را خواند و بعد از بِشکن زدن، طوری که بقیه نشنوند درِ گوشم گفت: هر وقت جمله‌ی آخرو گفتم دستاتو بیار بالا!
تازه آن موقع بود که دوهزاری من ساده افتاد و فهمیدم روحی در کار نیست و بچه‌ها خودشان دستشان را بالا می‌برند!
برای اینکه چیزی را خراب نکنم حرف‌هایش را عینا تکرار کردم و همه تشویقم کردند.
یکی می‌گفت "زودباش بگو چه حسی داشت؟"
دیگری می‌گفت "وقتی روحت از بدنت خارج شد چیزی فهمیدی؟"
من هم (خدا مرا ببخشد) کمی پیازداغ ماجرا را زیاد کردم و با اغراق چیزهایی تحویلشان دادم.
بعدازظهر آن روز آمدم خانه و خواستم به مادرم نشان دهم که می‌توانم روح احضار کنم.
برادر کوچکم که آن زمان‌ها خیلی کوچک بود و هنوز مدرسه هم نمی‌رفت را گذاشتم جلویم و ورد معروف بازی را خواندم.اما زمانی که درِ گوشش گفتم دستش را بالا ببرد او نفهمید و درنتیجه کار خراب شد.
به مادرم گفتم که ارتباط با روح برقرار نشد یکبار دیگر امتحان می‌کنم.حتما سرش شلوغ است!
چند بار دیگر امتحان کردم اما برادرم که چیزی نمی‌فهمید دستش را بالا نمی‌برد و من هم که بدجور ضایع شده بودم، از حرص کشیده‌ای درِ گوشش زدم و مادرم هم -دستش دردنکند- خوب از خجالتم درآمد.
خلاصه از همان روز شد که دیگر نه روح بازی کردم و نه اجازه دادم کسی روحم را احضار کند.



?خاطرات/احضار روح
#آیسان_عبادی

اندر احوالات مهندسی که آرزوی نویسنده شدن دارد
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید