آیسان عبادی
آیسان عبادی
خواندن ۳ دقیقه·۴ سال پیش

"ایده‌های احمقانه‌ی بچگی"

کلاس سوم دبستان بودم که یکی از احمقانه‌ترین ایده‌های زندگی‎ام را با دوستان نزدیکم عملی کردم.
جریان از این قرار است که روز معلم بود و همگی شور و هیجان خاصی داشتیم؛ چون تنها آن روز بود که می‌توانستیم مقنعه‌ی چانه‌دار و مانتوی گشادمان را دربیاوریم و آزادانه یک زنگ را در کلاس بگذرانیم. تصور کنید که یک مشت بچه، با کلی ذوق بهترین تی‌شرت و پیراهن خود را انتخاب می‌کردند و روز معلم آن را می‌پوشیدند.موهایشان را می‌بافتند و با گل‌ِسر‌های زیبا تزئین می‌کردند.البته بچه‌هایی هم بودند که همیشه لباسشان کثیف بود یا چون نهار ماکارونی خورده بودند، دور دهانشان نارنجی بود و یا موهایشان فرقی با جنگل آمازون نداشت.
بماند!
با اینکه نماینده‌ی کلاس - که مادر یکی از بچه‌های خرخون بود- با جمع کردن مبلغی از طرف همه برای معلممان کادو خریده بود، عده‌ای کادوی جداگانه آورده بودند و معلممان هم که از این وضع بسیار خوشنود شده بود، کلی از آنها تعریف می‌کرد و باعث می‌شد که حس حسادت در بچه‌های دیگر مثل من و بغل دستی‌هایم، برانگیخته شود.
بغل دستی‌ام که نامش فائزه بود گفت: دیدی این نکبت‌ها کادوی جداگانه آورده‌اند؟
گفتم: کاری ندارد ما هم می‌توانیم کادوی جداگانه به معلم دهیم
گفت: چطوری؟
من هم که خیلی تحت تاثیر فرهنگ خارج بودم و آهنگ‌های خارجی گوش می‌دادم و سعی می‌کردم مثل دختربچه‌های خارجی بگردم، سریعا گفتم: یک گروه رقص تشکیل دهیم و ب‌صورت هماهنگ یک آهنگ خارجی بخوانیم تا بچه‌ها از حسودی بترکند.هرچه باشد آنها خارجی بلد نیستند.
قبول دارم که با آن سن کم، حتی یک جمله‌ی خارجی که از لحاظ دستوری درست باشد هم نمی‌توانستم بسازم اما خیلی خوب ادای خارجی‌ها را درمی‌آوردم و همین به من اعتماد به سقف خاصی می‌بخشید.
دوستانم موافقت کردند.آهنگ را یکی دوبار درِگوششان خواندم و آنها هم سریع حفظ شدند.
سه نفری پیش معلم رفتیم و اجازه گرفتیم که نمایشمان را اجرا کنیم.
معلم با خوشرویی و کنجکاوی قبول کرد و ما سه تا وسط کلاس ایستادیم و شروع کردیم به خواندن آهنگی که نه تنها ما چیزی از آن نمی‌فهمیدیم، بلکه بقیه هم چیزی نمی‌فهمیدند!
قبلا به بچه‌ها گفته بودم که برای رقص، هرکاری که من کردم را عیناً تکرار کنند.از این رو راحت بودم و می‌دانستم که در این مورد گندی نخواهیم زد.
شدیدا جوگیر شده بودیم و حس می‌کردیم که از ستارگان هالیوود هستیم که منت بر سر بچه‌های "مدرسه‌ی شکوفه‌های انقلاب" گذاشته‌ایم و داریم برایشان آهنگ مُفتی اجرا می‌کنیم.
قیافه‌ی معلم و بچه‌ها دیدنی بود.هاج و واج نگاهمان می‌کردند و سعی داشتند بفهمند که ما چه می‌گوییم و یا دست کم به چه زبانی آهنگ می‌خوانیم.
راستی این را هم بگویم که شلوار هر سه‌ی ما گشاد بود.به قدری که در شلوار من پای تمامی اعضای خانواده‌ام جا می‌شد.
با آن تیپ و قیافه و اعتماد به نفس کاذب آهنگ را اجرا کردیم.
معلم خوشش آمد و بچه‌ها هم تشویقمان کردند.
آنقدر در حس فرو رفته بودیم که هرکی از ما می‌پرسید " این آهنگ را چگونه حفظ شده اید؟" می‌گفتیم " استعداد خدادادی است و نصیب هرکسی نمیشود."
حتی زنگ تفریح هم کلاس گذاشتیم و به بچه‌ها گفتیم که وقتی بزرگ شدیم قصد داریم از ایران برویم و در هالیوود خواننده شویم و قول این را هم دادیم که چون بامعرفت هستیم، بلیت رایگان کنسرتمان را برایشان می‌فرستیم.به هرحال آن زمان ما پولدار می‌شدیم و ممکن بود بقیه به اندازه‌ی ما پولدار نباشند.

حالا که به آن روز فکر می‌کنم، دیگر آن حس عجیب اعتماد به نفس را ندارم بلکه به کارها و ایده های فوق مسخره‌ام می‌خندم و دلم به حال معلمی می‌سوزد که یک سال تمام دانش آموزانی مثل من را تحمل می‌کرد بی آنکه خسته شود و یا به کارهایمان بخندد...

خانم صادقی‌نیا، معم عزیز کلاس سومم، ممنون از اینکه آن روز به کار احمقانه‌ی من نخندیدید و مرا تشویق کردید.
امیدوارم هر کجا که هستید سالم و شاد و سرحال باشید.


18 آبان 1399

اندر احوالات مهندسی که آرزوی نویسنده شدن دارد
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید