عزیز و آقاجان ۵۵ سال باهم متاهل بودند.
وقتی عزیز ۱۵ سال داشت با آقاجانم که آن زمانها جوان خوش قد و بالای ارتش پهلوی بود ازدواج کرد.
به گفتهی خودش آن زمانها عشق و عاشقیهای امروزی مُد نبود.آن زمانها اگر مردی گرفتار یک زن میشد، با شجاعت میآمد جلو.مادر،خاله،عمه و تمام کس و کارش را میفرستاد در خانهی دختر و بعد از گرفتن جواب بله، دست دختر را میگرفت و میبرد به خانهی خودش تا خانمی کند.
خبری از آمدن و رفتنهای چند روزه نبود.خبری از بیوفایی و بیمهری نبود.آن زمانها یک چیزهایی هنوز حرمت داشت!
عزیز که موهایش از همان دوران نوجوانی تا کمرش میرسید، بافتن را بلد نبود و طی ۵۵ سال زندگی مشترک، همیشه آقاجان موهایش را میبافت.
میگفتیم "عزیز جان بیا یادت بدهیم کار به این آسانی را".
میگفت "نه جانم.حوصله میخواهد که من ندارم!"
بعد از فوت آقاجان، یک روز که اتفاقی وارد اتاق عزیز شدم، دیدم مشغول بافتن موهایش است.
با تعجب گفتم"عزیز جان، شما کی بافتن را یاد گرفتین؟"
عزیز نشست روی لبهی تخت و زل زد به گلهای قالی.
گفت " از همان اول هم بلد بودم جانم.منتها یکبار که آقاجانت موهایم را بافت،خیلی خوشم آمد.قند در دلم آب شد.به دروغ گفتم من بلد نیستم موهایم را ببافم.آقاجان از خدا بیخبرت هم گفت "عیبی ندارد.به ما از اول اشتباه یاد دادهاند.در اصل بافتن موی عیال، یک کار مردانه است.مثل جنگیدن.مثل دفاع از ناموس، مثل دفاع از وطن"
نگاهش کردم...
به پیرزنی با موهای سفید که هنوز هم با یاد همسرش آرام میشد.پیرزنی که گاهی اسم بچههایش را هم فراموش میکرد اما حرفهای همسری که سالها پیش از دستش داده بود را نه.
آقاجان درست میگفت.
بافتن موی یار کاری مردانه است...
#آیسان_عبادی