آن شب همه چیز عالی بود.
شبیه پرنسسها شده بودم.مادر لباس سفید چینداری تنم کرده بود و به دخترداییهایم اجازه داده بود تا کمی صورتم را بزک کنند آن هم بدون اینکه ذرهای عصبانی شود.
همهی فامیلهایمان در خانهای جمع بودند و من با تمام دخترهای فامیل رقصیده بودم و از عمهها و خالهها و حتی زندایی شکوفه که از همه خسیستر بود، شاباش گرفته بودم.
از اینکه لباس من از لباس تمام مهمانها زیباتر بود به خودم میبالیدم.
از همه چیز عالیتر بابا بود که آن شب "زهرماری" نخورده بود.از همان زهرماریهایی که بعد از خوردنش مامان و بعضی وقتها هم من را کتک میزد.آن شب خوشحال بود.میخندید و یکجوری نگاهم میکرد.مثل بقیهی باباها!
مجلس رقص و پایکوبی تا آخرهای شب ادامه داشت و من کم کم از شدت شلوغی و صدای ضبط و گریهی بچههای فامیل خسته شده بودم.دلم میخواست زودتر برگردیم خانه تا مادر لحاف و تشکم را پهن کند و من عروسک موردعلاقهام که اسمش را گذاشته بودم "شادی"، بغل کنم و دوتایی آرام و آسوده بخوابیم.
مهمانها کمکم میرفتند ولی نوبت رفتن ما نمیرسید.
درحالی که چشمهایم را میمالیدم به مامان گفتم که خیلی خوابم میآید.اخمی کرد و من را برد به یکی از اتاقهای صاحبخانه که تخت بزرگی وسطش جای گرفته بود.
گفتم:《وای مامان چقد تختشون بزرگه.میشه به بابا بگی برای خونهی خودمون هم از اینها بخره؟》
مامان درحالی که سیاهی ریمل زیر چشمم را پاک میکرد گفت:《دیگه این تخت واسه خودته.میتونی بری روش بخوابی.》
از شدت شادی رفتم روی تخت و شروع کردم به پریدن.
مامان از اتاق خارج شد و چند دقیقه بعد صاحبخانه آمد تو.همان آقایی که دوست بابا بود و من او را عمو صدا میزدم و همیشه هم از نگاهش میترسیدم.
آن شب همه چیز عالی بود.
تا اینکه من دلم تختخواب خواست.
تا اینکه اسم صاحبخانه به "شوهر" تغییر کرد.
آن شب همه چیز عالی بود تا زمانی که من یکباره 20 سال بزرگ شدم.تا اینکه چیزهایی را فهمیدم که برایشان زیادی کوچک بودم.
آن شب همه چیز عالی بود تا اینکه "شادی" را از من گرفتند و بدون اینکه به من بگویند انداختنش دور.
گفتند دیگر بزرگ شدی و من حتی نتوانستم برای آخرین بار در کوچه لیلی بازی کنم.نتوانستم زنگ همسایه را برای آخرین بار بزنم و تا دورترین نقطهی کوچه فرار کنم و همسایه به بابا بگوید که زنگشان را زده و در رفتهام تا برای آخرین بار از بابا کتک بخورم!
آن شب همه چیز عالی بود تا اینکه بعد از آن به جای بازی کردن، شوهرداری کردم.
آن شب همه چیز عالی بود و بعد آن همه چیز ترسناک...
#آیسان_عبادی