یکی از رسمهای قشنگِ شب یلدا قصهگوییه. منم میخوام به مناسبت نزدیکشدن به این شب زیبا و کمپین یلدای دوستداشتنی ویرگول، براتون یه قصه کوتاه تعریف کنم. از اون قصهها که مامانبزرگها شبهای یلدا درحالی تعریف میکنن که ظرف بزرگ انار دونشده یا آجیل رو برای بچهها و نوهها میآرن یا وقت خواب لحاف چلتکه قدیمی رو روی بچهها میکشن.
البته نه به اون قشنگی! آخه من نه تجربه قدیمیها رو دارم، نه هنوز مامانبزرگ شدم که بتونم مثل اونا با عشق قصه بگم؛ ولی قول میدم با تمام عشقم به واژهها، قصهها و قصهدوستها براتون این ماجرا رو تعریف کنم.
یکی بود، یکی نبود. یکی که نه؛ یه شهری بود. مردم شهر همه زیبا، مهربون و سختکوش، ولی بینهایت ترسو بودن و اصلا به هم نزدیک نمیشدن. چرا ترسو؟ آخه تنشون از جنس بلور بود. از همین سنگهای شفاف درخشان که با ضربه محکم میشکنه یا هنرمند با تراشدادنش جواهرات و آثار هنری میسازه.
مردم شهر همیشه میترسیدن با ضربهای، تلنگری، چیزی یه گوشه از تنشون جدا بشه یا ترک برداره. به همین دلیل از گذشتههای دور دوتا قانون داشتن. یکی اینکه دیوار و کفِ تمام خیابونها، کوچهها، پارکها، خونهها و ساختمونها، خلاصه زمین و زمان باید با پنبه پوشونده میشد. قانون دوم هم این بود که کسی حق نداشت بدون دلیل، بیشتر از فاصله یک دست کامل، یعنی از بازو تا نوک انگشت، به دیگری نزدیک بشه.
همه مردم شهر این قانونها رو بلد بودن و بهش احترام میذاشتن. اصلا یهجورایی از اینکه راهی پیدا کرده بودن که بدون ریسک و دردسر، کنار هم توی یه شهر زندگی کنن خوشحال بودن. فقط گاهی، اونم گاهی دلشون برای صدای «دیلینگ» برخوردِ دوتا بلور با هم تنگ میشد.
هر کدوم از مردم شهر، کار و باری داشتن. یکی پنبهبان بود و هر روز از صبح تا شب کوچه، خیابون و همه جاهای عمومی شهر رو پنبهپوش میکرد. یکی دیگه بلورهای آسیبدیدهای که قانونشکنی یا بیاحتیاطی کرده بودن بند میانداخت* و...
بیشتر مردم شهر توی مزرعههای پنبه دورتادور شهر کار میکردن. بین اونا یه زوج بلوری خوشبخت هم بودن که بعد از سالها، عشقشون با تولد یه دختر زیبا به بار نشسته بود.
اسم این دختربچه «دختر بلور» بود؛ شیرین، دوستداشتنی و حسابی بازیگوش. همه مردم شهر دوستش داشتن؛ ولی... تقریبا همه از بازیگوشی و جسارتش میترسیدن. تا میدیدن داره از دور میاد، داد میزدن:
- « آخ! آخ! دختر بلور داره میااااد. در برید که الان میخوره بهتون.»
دختربچه آتیشپاره قصه ما همیشه شاد و عاشق مردم شهر بود؛ مخصوصا بابابلوری و مامانبلوری خودش. روی حرف هیچکس، نه نمیآورد؛ مگر وقتهایی که بهش میگفتن: «این کار رو نکنیها! خطر داره!». مثلاً چه کارهایی؟
خب! دختر بلور دوست داشت از شاخه درختها بالا بره، جاده پنبهای بین شهر تا مزرعه رو تندتر از همه بچهها و بزرگترها با دو طی کنه و موقع آوازخوندنِ آروم خانمهای پنبهچین و آقایون پنبهزن* تاب بخوره، بچرخه و برقصه.
مامانبلوری و بابابلوری که عزیزدُردونهشون رو از جونشون هم بیشتر دوست داشتن مدام دنبال دخترک میرفتن و پنبههای بیشتری دورش و سرراهش میگذاشتن.
روزی از روزها دختر بلور، همینطور که داشت توی مزرعه پنبه میچرخید و سبدهای پنبه جمعشده رو جابهجا میکرد یهدفعه تنش به تختهسنگ بزرگِ کنار درخت قدیمی دشت برخورد کرد و ...
- دیلییییینگ!
صدای بلند این ضربه شدید، توی دشت ساکتی که فقط صدای وزش نسیم، لای بوتههای پنبه ازش به گوش میرسید، پیچید و پیچید تا به شهر رسید. برای یه لحظه تمام بلوریهای توی مزرعه و شهر ساکت و بیحرکت شدن. فقط چشمها بود که میچرخید. این بلندترین دیلینگی بود که بیشتر مردم شهر توی عمرشون شنیده بودن.
صدا همه رو غافلگیر و وحشتزده کرد؛ ولی کیها از همه بیشتر؟ آفرین! مامانبلوری و بابابلوری. اونا وقتی صدای ضربه رو شنیدن به هم خیره شدن و آرزو کردن این صدایی نباشه که حدس میزنن؛ اما وقتی سرشون رو برگردوندن و دختر بلور رو دیدن که پای تختهسنگ، نقش زمین شده با عجله به سمت اون دویدن.
میتونید حدس بزنید چی شد دیگه؟ عجله برای بلوریها خطرناکترین کار ممکنه. محاله دوتا بلوری توی یه مسیر باسرعت حرکت کنن و تنشون به هم برخورد نکنه. اینجا هم همین اتفاق افتاد و درست چندقدمی دخترک، مامانبلوری و بابابلوری به هم خوردن و ...
- دیلینگ دیلینگ
این صدا هم توی دشت پیچید و تا دوردورها رفت؛ اما مثل صدای اول باعث وحشت مردم نشد. همه دلتنگ شنیدن این صداها بودن و البته نگران حال خانواده بلوری قصه ما! پس بریم بشنویم از حال دختر بلور که حتما شما هم مثل مامان و بابا و همشهریهاش نگران حالش هستید.
دختر بلور با برخورد به تختهسنگ و بهزمینافتادن، احساس تازهای رو تجربه کرده بود. اول یه صدای بلند شنید. بعد تمام تنش لرزید. بعدتر هم دنیا دور سرش چرخید و چرخید و چرخید... وقتی این چرخش داشت آرومتر میشد دوباره صدای دیلینگ جدید به گوشش رسید.
سرش رو چرخوند و دید مامانبلوری و بابابلوری چندقدم اونورتر روی زمین افتادن. روی تن مامان و باباش ترک خیلی کوچولویی دیده میشد که احتمالا بهزودی، شاید هم با کمک بندزنها خوب میشد.
دخترک به خودش نگاه کرد. پاهاش سرجاشون بودن. هنوز هم دوتا دست داشت. تنهش تا جایی که خودش میتونست ببینه سالم و بدون ترک و شکستگی بود. چشمهاش کل دشت و بلوریهایی که با تعجب بهش خیره شده بودن رو خوب میدید و انگار هنوز دنیا مثل قبل بود. فقط یه شوق عجیبی توی قلب دخترک میتپید و خوشحال بود که تن بلوریش اونقدرها هم که همه فکر میکردن ضعیف نیست.
با خنده به طرف مامان و باباش رفت و درحالیکه باهیجان داشت دوباره ماجرا رو تعریف میکرد، کمک کرد تا از زمین بلند بشن. همه بلوریها از دیدن سلامتی و خوشحالی دختر بلور و خانوادهش خوشحال شدن. توی راه برگشت از مزرعه همه بلوریها میخندیدن، دور خودشون میچرخیدن و آواز میخوندن. این وسط صدای چندتا دیلینگ دیگه هم توی دشت پیچید. همون صدایی که همگی خیلی وقت بود که دلتنگ شنیدنش بودن.
مردم شهر پنبهای، شبِ یلدای اون سال خاطره تازهای برای تعریفکردن داشتن. ماجرای دختر جسوری که همیشه شاد و پر از شور زندگی بود و از هیچ ضربهای هم نمیترسید.
+ تو هم توی یلدای دوستداشتنی ویرگول شرکت کن!
*بندانداختن: بندزنی، هنر یا مهارتیه که در گذشته، برای بههمچسبنوندن قطعات شکسته ظروف سفالی یا چینی انجام میشد. بندزنها صنعتگرانی ماهر بودن که ظروف شکسته را به چرخه مصرف برمیگردوندن.
*پنبهزنی: حلاجی یا پنبهزنی صنعت دیگهای از گذشتههاست که برای ازهمجداکردن پنبه یا کرکهای درون تشک، لحاف، بالش یا متکا انجام میشد. حلاج یا پنبهزن، با استفاده از دستگاهی کمانشکل متشکل از بدنهای چوبی و سیم فلزی، الیاف پنبه را از هم باز میکرد تا برای استفاده نرمتر بشن.