ویرگول
ورودثبت نام
علیرضا طهرانی ها
علیرضا طهرانی ها
خواندن ۲ دقیقه·۴ سال پیش

عاشقانه های روحی که مهندس شده (2)

روزهای اول دانشگاه در خوابگاه، همسایه عامو ایمان شدیم. دقیق یادم نیست اما اگر اشتباه نکنم ایمان هفت هشت سالی از ما که ۱۹ سالمان بود بزرگتر بود.

ایمان بچه اندیمشک بود و با لهجه لری صحبت میکرد . اسم عامو ایمان را هم بچه ها رویش گذاشتند. چون هفت هشت سالی از ما بزرگتر بود روزهای اول کمی خجالت میکشیدیم که مثل دوست همسن خودمان صدایش کنیم.

عامو سربازی اش را رفته بود، قاچاقی از کشور برای تفریخ خارج شده بود و ۶ ماهی بدون اینکه به کسی بگوید سفر هند و پاکستان رفته بود ، کیفهایش را کرده بود، انتلکت بازی و سوسولی دوران جوانی اش را هم کرده بود و دور گشته بود و سر آخر عشق کارش را به درس و دانشگاه کشانده بود.

قول داده بود که درس بخواند و تحصیل کرده سراغ نامزدش برود. شنیده بودم ک پدر عروس گفته هر وقت یک دستت مدرک لیسانس بود ، دست دخترم را در دست میگذارم. من همیشه در خیال این صحنه را تصور میکردم و ناگاه شعر مولانا سراغم میامد که

دستی به جام باده و دستی به زلف یار ....

رقصی چنین میانه میدانم آرزوست

آن زمان که همسایه اتاق بغلی ما بود دوران نامزدی اش بود و اول عاشقی، خودش کاشان بود و یارش شهر دیگری . برنامه ریزی کرده بودند که هرشب ساعت ۱۲ شب بهم زنگ بزنند و تلفنی صحبت کنند.

قرار هر شب ۱۲ همیشه سر جایش بود اما دلشان طاقت نمیاورد و قبل دوازده و بعد دوازده و حتی در طول روز هم بهم پیام میدادند.

هر وقت در راهرو میدیدیمش آهنگی بر لب زمزمه کنان از کنار راهرو میگذشت و تا از در اصلی خوابگاه خارج شود صدایش در کل راهرو پیچ میخورد.

حتی اگر در اتاق خودت زیر پتو خوابیده بودی میتوانستی بفهمی که عامو کی از در اتاقش بیرون میزند و به کجا میرود.

هر بار که صدایش میامد حالش متناسب با آهنگ یک خواننده ای بود، از ابی و داریوش گرفته تا اهنگهای لری و کوردی.

اما بدون شک هربار که پیامهایش با معشوقه عاشقانه تر میشد صدایش نازک تر و احساسی تر و غربت زده تر میشد و هروقت این حال را پیدا میکرد تنها یک آهنگ را زمزمه میکرد.


کنارم هستی و انگار همین نزدیکیاست دریا

مگه موهاتو وا کردی که موجش اومده اینجا


یکبار دم صبح بود که در خواب ناز آوای دلنشین غرق عشق کسی در ذهنم پیچید که میگفت


قشنگه رد پای عشق بیا بی چتر زیر برف

اگه حال منو داری بیا بی چتر زیر برف


و من بی دل و دلبر ، بی یار و یاور، قلقلکی بر دلم آمد و حفره ای تو خالی را در دلم احساس کردم. انگار که باید جای خالی کسی باشد که الان نیست. خودش را نه ولی احساس کردم کسی را بسیار دوست میدارم که جایش در همین حفره خالیست . کسی که اندازه اش دقیقا اندازه تمام خلاهای وجودم است.

شاید این یکی از لحظه هایی بود که عشق را احساس کردم.

داستان کوتاهعشقمعینهمدم معین
دنیای جای بهتری میشد اگه لایک نبود
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید