در اتاق من جایی که تختم قرار دارد، همان طور که در عکس ملاحظه میکنید ، در قسمتی سرم را میگذارم (یعنی قسمتی که با دایره قرمز مشخص شده) یک ستون قرارداده شده و بقیه دیوار به اندازه بیست سانت با تخت فاصله دارد.
چند وقتی میشود که تعدد کارهایی که میکنم بالا رفته و مجبورم برای گذران زندگی 18 19 ساعت کار ، بدون تعطیلی و بدون اینکه تفریح داشته باشم که همین موضوع باعث شده من شبها هم خواب کار کردن ببینم و وقتی کابوس به اوج خودش میرسد یکهو با ضرب خیلی شدیدی بیدارم میشوم، سرم را از روی بالش بلند میکنم و به اطراف نگاه میکنم.
این یکهو از خواب بلند شدن باعث شد که دماغ بنده که حدود چند میلیمتر ناقابل در آفساید قراردارد هر شب حوالی ساعت 4 صبح با شدت هر چه تمام تر به همان ستون که دقیقا کنار بالش قرار گرفته برخورد.
پس از چند بار ضرب دیدگی و خون افتادن دماغ آن هم ساعت 3 و 4 صبح، وقتی یک بار تا مرز شکستگی دماغ رفتم تصمیم گرفتم برای اینکه در اوج جوانی دماغم را از دست ندهم ، چاره ای بیندیشم.
پس از ساعت ها فکر کردن، در گوگل سرچ کردن و دیدن فیلمهای یوتوب به این نتیجه رسیدم که این مشکل در تاریخ تنها برای یک نفر پیش آمده و آن شخص هم من هستم .
ولی ناگهان فکری به سرم زد . به این نتیجه رسیدم که یک بالش کنار ستون بگذارم .
ایده بینظیری بود. حداقل اینطوری اگر در خواب ناخودآگاه سرم را محکم میچرخاندم بجای برخورد به ستون سیمانی و گچی به یک بالش نرم میخورد و خطری پیش نمیامد.
ولی به شما توصیه میکنم هیچگاه این کار را نکنید چون نصف شب با کوچکترین تکانی از شما، بالش تعادلش را از دست میدهد و روی صورتتان میفتد. آن موقع است که وسط خواب و بیداری حس میکنید دزد به خانه شما زده، خانه را جمع کرده و برده ، اهالی خانه را کشته و حالا هم تنها کسی که در خانه زنده مانده شما هستید و میخواهد موقع رفتن، شما را هم با یک بالش خفه کند.
البته این فکر حتی در حالب بیداری پس از چند ساعت تخیل به فکر خود دزد ها هم نمیرسد ولی نمیدانم چرا آن شب وقتی بالش با ضرب روی صورتم افتاد، بجز این فکر، فکر دیگری به ذهنم نرسید .
با افتادن بالش وسط خواب و بیداری در حالی که توانایی تکان خوردن را در خود نمیدیدم با تمام توان شروع کردم به فریاد زدن. از آن فریادها که اگر در کوهستان بزنی حتما بهمن روی سرت آوار میشود. از آن فریاد ها که محسن طنابنده وقتی دخترش در فیلم هفت دقیقه تا پاییز مرد میزد.
جالب اینجاست چون هنوز خواب و بیدار بودم قدرت تصور این را داشتم کهیک نفر بالش روی سرم گذاشته و خفه ام میکند، ولی مغزم آنقدرها بیدار نبود که به زبانم دستور دهد کلمه ای بگویم. برای همین فقط مثل لال ها بلند داد میزدم و اَ بَ بَ بَ میکردم.
هنوز چند ثانیه ای نگذشته بود که دیدم پدر و مادر بالش را از روی سرم برداشتند و با تکان شدیدی مرا به خودم آوردند. صدایم داد زدنم در کل ساختمان پیچیده بود و همسایه ها به هوای اینکه دزد به آپارتمان زده و خفت پسر آقای تهرانی را گرفته با چوب و چماق ریختند دم خانه ما.
تصور کنید پدر با پیژامه آبی و زیرپیرهن، در حالی که از ثمره زندگی اش ناامید شده بود، ساعت 4 صبح درِ واحد را باز کرد تا به یکسری آدمِ شلواک و رکابی به تن و چوب و چماق به دست توضیح بدهد که بالش افتاده روی صورت پسرم.
پس از کلی متلک شنیدن از همسایه ها و عذرخواهی از ما، قضیه ختم بخیر شد . البته خیر که چه عرض کنم فقط پایان یافت. در را که بستیم مادر پرسید چرا بالش افتاد روی صورتت؟
قضیه را از ابتدا برایش شرح دادم و مادر هم انصافا با تمام وجودش کل ماجراهایی که برای من اتفاق افتاده بود را گوش کرد. پس از تمام شدن داستان های من ، مادر در حالی که خمیازه میکشید گفت :
مادر سر تو بذار این ور تخت ، پات طرف ستون باشه.
مشکل حل شد.
از دوستانی که نتونستم تو این چند ماه مطالبشونو بخونم عذرخواهی میکنم. من خیلی مشتاقم که این یکی دو هفته تموم بشه و دوباره بتونم مطالب دوستان رو بخونم و نظر بدم.
انشالله این همه شب بیداری و روزبیداری نتیجه ش تو همین یکی دو هفته آینده از شبکه نسیم پخش میشه.