سلام آقای معروفیِ مردهی عزیز. حالا مینویسم چون قبلتر ننوشتم. و حالا مینویسم، چون اول سپتامبر باید عزای عمومی اعلام شود. باید سیاه پوشید و غمزده به قفسهی کتابها نگاه کرد تا آن یک قطره اشک گرم آرام از گوشهی چشم سر بخورد و از چانه بچکد روی میز و باد داغ آرام به رد خیسش بخورد و پوست را بسوزاند. و باید با چشمهای تار خیره ماند به قفسه کتابها و دوباره و دوباره جمله را خواند:«عباس معروفی مرد.» و بعد انگشتهایت بلرزد و از ناکجا بهتوون بنوازد، مرگ را و ماه را. و تو به ساعت آقای درستکار فکر کنی که سی سال است از کار افتاده و به رنگ پس زمینهی «حضور خلوت انس» که هیچوقت نتوانستی درستش کنی و به نوشتههایی که در آن روزها خواندی و به آن زمستان و کلمات. و به اندوهی که باران نمیشود و نمیبارد، به نوشآفرین و آیدین و اورهان و به آن نصفهای که از سال بلوا مانده و به پیش نویسی که از آن نامه داشتی و میگفتی بعد از سال بلوا مینویسمش و میفرستمش. به دردی که توی سینهات آرام آرام رشد میکند و بزرگ میشود و بزرگ میشود و بعد، با ترس و لرز جست و جویش میکنی و آن گوشه نوشته وفات: یک سپتامبر 2022. دنیا آرام بیصدا میشود و یک آن صدای نفسهایت را میشنوی. و سپاسگزاری که پیام رسانش او بود.حالا معروفی هم رفته. سینهات سربیست و توی سرت بازار مسگرها و بهتوون ماه را مینوازد. صدای افتادن قطرهی اشک روی میز چوبی چقدر شبیه مرگ است آقای معروفی. چقدر مثل درهم شکستن است، مثل برف، مثل فریاد کلاغها.
مرگ چطور است آقای معروفی؟ شما اهل دیار مرگ بودید. انگار جایی در سی و چند سالگی مرده بودید؛ در جایی دور افتاده دفن شده بودید. در یکی از گوشههای تاریک زندگی. شما با مرگ رقصیده بودید آقای معروفی. یک والتس سه ضربی. شما اندوه را نوشتید، مرگ را. آقای معروفی، میدانید درد کجاست؟ اینکه شاید میتوانستم ببینمتان، شاید واقعا میتوانستیم. هردویمان میتوانستیم همان موقع بنویسیم و شاید شما هم میتوانستید بخوانید. و بعدتر که هضمش میکنی خانهی هدایت را باز میکنی و میخوانیاش، و نور ماه صدا میشود و همراه مرگ میپیچد توی گوشهایت.
دردش مثل سمفونی مردگان بود آقای معروفی. آنقدر عجیب بود که نمیتوانست باران شود و ببارد. و حالا من ماندهام و بدنی که چهل و دو درجه است و برفی که از آسمان داغ میبارد. زمان میگردد و ویرانی به بار میآورد و بهتوون مینوازد:«ماه و مرگ را.» و با چشمهای خیس دنبال قبری میگردم در گوشههای تاریک دنیا و آن برگ کوچک خشکی که لای صفحات خفته بود پر پر میشود..
جانِ ما، جاودانه شد.
خداحافظ آقای معروفی.