گمشان کردم.
درست نمیدانم کجا. شاید جا گذاشتمشان. باید همین باشد، توی لبخندش جا گذاشتمشان. هیچوقت نخواهم توانست مثل او بخندم. او هم نمیتواند مثل دیروز بخندد. هیچکس نمیتواند. شاید دیروز روی زمین یخ زده افتادند و برای همیشه محو شدند. گرمایشان روی زمین سرد ذوبشان کرد. دنیایمان آنقدری داغ میشود تا تمامان زنده زنده بسوزیم. جهنم اینجاست، جهنم انتظار است. جهنم فاصلهی این لحظه تا فریادهایمان است. رستاخیز خواهد آمد و سیاستمدارهایِ چشمآبیِ بلوند کنار ارواح زخمیِ شاعران خاورمیانه خواهند سوخت. تک تکمان خاکستر خواهیم شد و با باد سفر خواهیم کرد، تا اعماق تاریکی ابدی. ما در جهنم زندگی میکنیم، در انتظار جهنم بعدی. قلبهایمان منجمد شدهاند. فندک داری؟ قهوه آدمیزاد را دو قرن جلو انداخته. او گفت، دیروز. گفت قهوه دلیل اصلی انقلاب صنعتی اروپاست. گفت اگر قهوه نبود عمر آدمها کوتاهتر میشد، با دستآوردهای کمتر. گفتم باشد. همان روز گفت قهوه دوست ندارد، فقط چای. نگفتم بدون قهوه نمیتوانم نفس بکشم. گفت کمونیست خوبی میشد. گفتم باشد. بین دندانهایش کمی فاصله است، کجاند. دندانهای کمونیستها همیشه صافاند و سفید. با هم دست دادیم. در دست عظیمش گم شدم. انگشتهای درازش زیر آستینم خزیدند. شاید آنجا گمش کردم، شاید زیر آستینم بود و اشتباهی برشان داشت. و بعد رفت، زمان رفت و هرگز پشتش را نگاه نکرد. اشعارم را زیر پنجرهاش چال کردم و صدایش را آرام از سرم بیرون کردم. خدایی وجود ندارد آقای عزیز، ایمان به چیزی که وجود ندارد ممکن نیست. قهوه عامل پیشرفت بشریت نیست، قهوه خود بشریت است. قبل از اینکه اولین نخ سیگارت را بکشی ریههایت را پر از اکسیژن کن و هوای تمیز را نفس بکش. بعد از اولین پک و سرفههایت راه برگشتی نیست. سیگار یک خودکشی طولانی است، دههها طول میکشد و تو ذره ذره خودت را نابود میکنی. اهمیتی نمیدهم آنها چه گفتهاند، من فندک دارم. میخواهی آنقدری سریع راه برویم تا از زمان جلو بزنیم؟ بیا به روزی برویم که من سی و هفت ساله و سیصد و شصت و سه روزهام و تو در تقویمت سی و هفت سال و چند ساعت ناقابل داری. آنوقت من فندک دارم و تو یک بسته سیگار. من سیگار مرد بلندقدِ اسلاو را آتش میزنم و تو یک پُک به شاعری تعارف میکنی که کلماتش را گم کرده. آنموقع چه شکلی خواهی بود؟ وانمود میکنم نامت دیمیتری است و به فیلیپ فکر میکنم که هر یکشنبه دست پنج برادرش را میگیرد و به کلیسا میرود. پنج برادر، چون خداوند با کلام مقدس گفته تولید مثل کنید. تو نگفتی فیلیپ فرزند چندم است یا من نپرسیدم؟ فلیپ به خدا باور دارد یا به حقیقت؟ انگشتهایم تاول زدهاند. شاید در سی و هفت سال و سیصد و شصت و سه روزگی سیگارهای بیشماری کشیده باشم. شاید در سی و هشت سالگی دست راستم کاملا از کار افتاده باشد. شاید در سی و نه سالگی نوشتن را از خاطر برده باشم. شاید چهل سالگیای در کار نباشد. در سی و هفت سالگی که میخندی، هنوز هم گوشهی چشمهایت چین میافتند؟ اصلا در سی و هفت سالگی هم میشود خندید؟ راه میرویم، و زمان را پشت سر میگذاریم. از جهنم رد میشویم و دیگر نمیشود متوقفش کرد. تو از فیلیپ حرف میزنی و من از خون. دو روز در سال هست که من و تو هم سن هستیم. به سی و هفت سالگی خواهم رسید؟ نمیدانم. قدمهایت را آهستهتر کن، باید بند کفشم را ببندم. مال تو را هم محکم میکنم. آمادهای؟ یک راست بدو. نایست، به عقب نگاه نکن. برات دست تکان خواهم داد، ولی تو پاسخم را نمیدهی چون باید بدوی. من نمیتوانم بدوم، من راه میروم و به هیچ کجا نمیرسم. من در هفده سالگی گیر خواهم کرد، با قلمی که بند اول انگشت میانی دست راستم زنجیر شده. تو باید با آن پاهای بلندت بدوی. بدو، زمان را پشت سر بگذار. من بندهی واژگانم. شعرهایم را نخوان، فقط بدو. گریه نکن لعنتی، بدو. چرا اشک میریزی؟ فقط بدو. با آن پاهای بلندت بدو. مواظب باش روی یخ سر نخوری. معطل چه هستی لعنتی؟ گریه نکن. فقط تا آخرش بدو، به جای من هم بدو.
کاش اسلاو بودم، با چشمهای آبی و انگشتهای بلند. دندانهای کج و قلبی از یخ. کاش کمونیست بودم، کاش اعداد پیچ میخوردند و بعد از شانزده هجده میآمد. کاش وقتی من سی و هفت سال و سیصد و شصت و سه روز است نفس میکشم و او سی و هفت سال و چند ساعت ناقابل دارد فندکم را جا نگذارم. کاش بند کفشهایم را محکمتر میبستم تا بتوانم بدوم. کاش میپرسیدم فیلیپ فرزند چندم است. کاش بیشتر میخواندم و کمتر مینوشتم. کاش میپرسیدم دنیا را هم آبی میبیند؟ کاش میشد قدمی به عقب برداشت و واژهها را پیش از خیس شدن زیر باران نجات داد. در نهایت من فقط شاعری غمگینم که قلم را در خون فرو میبرم و مرگم را مینویسم. تو آرام سرت را به سینهام میچسبانی و جز گلوله چیزی نمییابی. من چشمهایت را نقاشی میکنم ولی جز آبی رنگی نمانده است. ما غمگینترین ملت جهانیم. قهوه لطفا، بدون شیر و شکر. میخواهم بشریت را در دهانم مزه کنم، وقتی زبانم از حرارتش میسوزد و نفسهایم بخار میشوند. آسمان من سرخ است و آسمان تو به سرمای قلبت. کاش میدانستم چطور میشود به زبان اجداد تو لالایی گفت. کاش میدانستی چطور میشود اشعارم را بدون مردن خواند. دارد باران میبارد و زبانم گز گز میکند. دنیا سرد است و تو، تنها روح پاک باقی مانده در جهان، تو هم خواهی سوخت. روی قهوهام قوز میکنم و تو منتظر میمانی باران بند بیاید. واژههایم گم شدهاند. هر دویمان میدانیم هیچ کس چشمهایت و اشکهایم را به خاطر نخواهد سپرد. ما فقط قطرات بارانیم. من فندک دارم؛ تو سیگار داری؟