۱- نخست این دو قطعه را بخوانیم و بر آن خیمه درنگ زنیم:
قطعه یکم:
«میتازی همزاد عصیان! / به شکار ستارهها رهسپاری / دستانت از درخشش تیر و کمان سرشار / اینجا که من هستم / آسمان خوشه کهکشان میآویزد / و کو چشمی آرزومند / با ترس و شیفتگی / در برکه فیروزهگون گلهای سپید میکَنی / و هر آن به مار سیاهی مینگری، گلچین بیتاب! / و اینجا افسانه نمیگویم / نیشِ مار نوشابۀ گل ارمغان آورد / بیداریات را جادو میزند / سیب باغ ترا پنجه دیوی میرباید / و قصه نمیپردازم / در باغستان من / شاخه بارور خم میشود / بینیازی دستها پاسخ میدهد / در بیشه تو آهو سر میکشد / به صدایی میرمد / در جنگل من / از درندگی نام و نشان نیست... / در سایه آفتاب دیارت قصۀ خیر و شر / میشنوی / من شکفتنها را میشنوم / و جویبار از آن سوی زمان میگذرد / تو در راهی / من رسیدهام / اندوهی در چشمانت نشست / رهرو نازک دل! / میان ما راه درازی نیست؛ لرزش یک برگ!» (دفتر آوار آفتاب، قطعه فراتر)
قطعه دوم:
« دریچه باز قفس بر تازگی باغها سرانگیز است / اما بال از جنبش رسته است / وسوسه چمنها بیهوده است / میان پرنده و پرواز فراموشی بال و پر است / در چشم پرنده / قطره بینایی است / ساقه به بالا میرود / میوه فرو میافتد / دگرگونی غمناک است! / نور آلودگی است / نوسان آلودگی است / رفتن آلودگی ... / پرنده در خواب بالوپرش تنها مانده است / چشمانش پرتو میوهها را میراند / سرودش بر زیر و بم شاخهها پیشی گرفته است / سرشاریاش قفس را میلرزاند / نسیم هوا را میشکند / دریچه قفس بی تاب است...» (دفتر آوار آفتاب، دفتر برتر از پرواز)
۲- به اشاره در گفته آمد: « عبور در مدار تنهایی» - برابر تجربه و نظام اندیشگی سپهری - سالک را دستخوش مرزهای گمشدگی، سرگردانی و غربت کرده و دچار آوارگی میکند که، «جاده یعنی غربت» (دفتر حجم سبز، قطعه جنبش واژه زیست) و چنان است که « تنهایی» برای سالک، صحنه و عرصه رفت و آمد، گشت و واگشت و نپایندگی است. برابر این تجربه، «آرامش در تپش» است و از همین رو «بیجنبشی / بیتپشی» در ضرباهنگِ «دور باد» قرار میگیرد:
« پنجرهام به تهی باز شد / و من ویران شدم / پرده نفس میکشید / دیوار قیر اندود / از میان برخیز / پایان تلخ صداههای هوش ربا! / فرو ریز / لذّتِ خواب میفشارد / فراموشی میبارد / پرده نفس میکشد / شکوفه خوابم میپژمرد / تا دوزخها بشکافند / تا سایهها بیپایان شوند / تا نگاهم رها گردد / در هم شکن بیجنبشیات را / و از مرز هستی من بگذر / سیاه سرد بی تپش گنگ !...» (دفتر زنگی خوابها، قطعه پرده)
بیتابی، بیقراری و نپایندگی و این تجربههای کبوترانه، اما چنان اوج و موج برداشته و - گویا - شدت میگیرد که زمان فراموش، ساعت در تعلیق و ابدیت شنیده میشود:
۳- دو قطعه یاد شده شعر سپهری - با نگاهی ژرف و درنگآمیز - سپیدار مضمونی را در نهاد خود داشته و آموزش میدهد که، سالک شاعر، فراتر از سخن معمول، سخن میگوید و چنانکه عناوین شعر « فراتر / برتر از پرواز» واگویه میکند از «تجربه پساعبور» حرف میزند، آورده این تجربه (تجربه عبور از عبور و درک حضور) -شاید- سامان و سامانهای باشد که سپهری از آن به «هوای خنک استغناء / فرش فراغت» یاد میکند:
« من به مهمانی دنیا رفتم: / من به دشت اندوه، / من به باغ عرفان / من به ایوان چراغانی دانش رفتم ... / رفتم از پله مذهب بالا / تا ته کوچه شک / تا هوای خنک استغنا / تا شب خیس محبت رفتم / من به دیدار کسی رفتم در آن سر عشق / رفتم، رفتم تا زن / تا چراغ لذت / تا سکوت خواهش / تا صدای پر تنهایی ... » (دفتر صدای پای آب)
« هنوز در سفرم / خیال می کنم / در آبهای جهان قایقی است / و من، مسافر قایق، هزارها سال است / سرود زنده دریانوردهای کهن را / به گوش روزنههای فصول میخوانم / و پیش میرانم / مرا سفر به کجا میبرد؟ / کجا نشان قدم، ناتمام خواهد ماند / و بند کفش به انگشتهای نرم فراغت / گشوده خواهد شد؟ / کجاست جای رسیدن و پهن کردن یک فرش / و بی خیال نشستن / و گوش دادن به صدای شستن یک ظرف زیر شیر مجاور ؟...» (دفتر مسافر)
۴- چنین تجربهای، چگونه ممکن است؟ و در واقع پرسش این است که لحظهها چگونه ابدیت یافته و ثانیهها، جاودانه میشوند؟
پاسخ در « تجربه تعلیق زمان» است
ساعتها را ما ساختهایم، اگر ساعت نمیساختیم، زمان نمیگذشت، اصلا زمانی در کار نیست که بخواهد بگذرد! ...
زندگی، چنان رویای سرشار یک دلداده و لبخند پهناور یک کودک است، که ثانیهها در آن منبسط شدهاند. کودکان در دنیای بیزمان میخندند؛ و دلدادگان نیز! دنیایی که لحظهها در آن غنی شدهاند. شاید هم از اول چنین بودند؛ این ماییم که غنای لحظهها را باختهایم. بزرگ که شدیم، شتاب را به ما آموختند؛ و مقصد را؛ و مسیر را ... زمان، زائیدهی ذهن متوهم دچار دانش گزارهای است. لحظهها غنی شوند، ساعت تعلیق شود، دروازه ابدیت (دفتر آوار آفتاب، قطعه شب هماهنگی) بازشود، آدم از "عبور" رها میشود و "حضور" را درمییابد.
۵- با چنین نگاهی است که در تجربه سپهری، زندگی: « حیات غفلت رنگین یک دقیقه حواست ... » (دفتر مسافر) و درست در پیوند با آن و در پایان همین منظومه (مسافر) خطاب به بادهای هماره، خواستار دیدار «هیچ ملایم است»، میگوید:
«عبور باید کرد / صدای باد میآید عبور باید کرد / و من مسافرم / ای بادهای همواره! / مرابه وسعت تشکیل برگها ببرید / مرا به کودکی شور آبها برسانید / و کفشهای مرا تا تکامل تن انگور / پر از تحرک زیبایی خضوع کنید ... / دقیقههای مرا تا کبوتران مکرر / در آسمان سپید غریزه اوج دهید / و اتفاق وجود مرا کنار درخت / بدل کنید به یک ارتباط گمشده پاک / و در تنفس تنهایی / دریچههای شعور مرا به هم بزنید / روان کنیدم دنبال بادبادک آن روز / مرا به خلوت ابعاد زندگی ببرید / حضور هیچ ملایم را / به من نشان بدهید!» (دفتر مسافر)
و در پیوند با این شبکه معنایی از «وجودی» میگوید که: «چشمهایش، نفی تقویم سبز حیات» است و چشم به راه «کودکی» است که از «حضور شکیبا» بگوید:
«این وجودی که در نور ادراک / مثل یک خواب رعنا نشسته / روی پلک تماشا / واژههای تر و تازه میپاشد / چشم هایش / نفی تقویم سبز حیات است / صورتش مثل یک تکه تعطیل عهد دبستان سپید است / سال ها این سجود طراوت / مثل خوشبختی ثابت / روی زانوی آدینهها مینشست / .... / یک نفر باید از این حضور شکیبا / با سفرهای تدریجی باغ چیزی بگوید / یک نفر باید این حجم کم را بفهمد / دست او را برای تپش ها اطراف معنی کند / قطرهای وقت / روی این صورت بی مخاطب بپاشد / یک نفر باید این نقطه محض را / در مدار شعور عناصر بگرداند / یک نفر باید از پشت درهای روشن بیاید / گوش کن یک نفر میدود روی پلک حوادث / کودکی رو به این سمت میآید ... » (دفتر ما هیچ ما نگاه، قطعه بیروزها عروسک)
۶- عبور از عبور - چنانکه سرشت آن است - نقطهای در پایان ندارد و بدیهی است که در ذات خود گواه وضعیتی پارادوکسیکال باشد، پارادوکس جنبش بیجنبشی! پارادایم این وضعیت را در «رقص سماع» میتوان مشاهده کرد که رقصنده به رغم اینکه در ژرف شور و شوریدگی و در ارتفاع و معراج است، اما در گونهای از «پالغز» است که مساحتی را در قلمرو نمیگیرد و کمیتی را گام نمیزند. طی نامهای، سپهری چنین مینویسد:
«آموختهام که خُرده نگیرم. شکفتگی را دوست دارم و پژمردگی را هم.
دیدار دوست ما را پرواز میدهد و نان و سبزی هم.
آن فروغی که ما را در پیِ خویش میکشاند در سیمای سنگ هست، در ابر هست، میان زبالهها هم هست.
شاید از آغاز خدا را و حقیقت را در دشتهای آفرینش درو کردهاند امّا هر سو خوشهها بجاست !
من از همۀ صخرهها بالا نخواهم رفت تا بلندی را دریابم.
از دوباره دیدنِ هیچ رنگی خسته نخواهم شد؛
نگاه را تازه کردهام.
من هر آن تازه خواهم شد و پیرامون خویش را تازه خواهم کرد.» (بخشی از نامه سهراب به دوستش مهری)
۷- نگاره این پالغز را در قطعه دیگری از شعر سپهری میتوان دید که با عبور و حضور در دیالوگ میشود، بخوانید: چنان:
«ای عبور ظریف! / بال را معنی کن / تا پر هوش من از حسادت بسوزد / ای حیات شدید! / ریشههای تو از مهلت نور، آب مینوشد / آدمیزاد- این حجم غمناک- / روی پاشویۀ وقت / روز سرشاری حوض را خواب میبیند / ای کمی رفته بالاتر از واقعیت! / با تکان لطیف غریزه / ارث تاریک اشکال از بالهای تو میریزد / عصمت گیج پرواز / مثل یک خط مغلق / در شیار فضا رمز میپاشد / من وارث نقش فرش زمینم / و همه انحناهای این حوضخانه / شکل آن کاسهی مس / هم سفر بوده با من / از زمینهای زبر غریزی / تا تراشیدگیهای وجدان امروز / ای نگاه تحرک! / حجم انگشت تکرار / روزن التهاب مرا بست: / پیش از این در لب سیب / دست من شعلهور میشد / پیش از این یعنی / روزگاری که انسان از اقوام یک شاخه بود / روزگاری که در سایه ی برگ ادراک / روی پلک درشت بشارت / خواب شیرینی از هوش میرفت / از تماشای سوی ستاره / خون انسان پر از شمش اشراق میشد / ای حضور پریروز بدوی! / ای که با یک پرش از سر شاخه تا خاک / حرمت زندگی را / طرح میریزی! / من پس از رفتن تو لب شط / بانگ پاهای تند عطش را / میشنیدم / بال حاضر جواب تو / از سؤال فضا پیش میافتد / آدمی زاد طومار طولانی انتظار است / ای پرنده! ولی تو / خال یک نقطه در صفحه ی ارتجال حیاتی!» (دفتر ما هیچ ما نگاه، قطعه اینجا پرنده بود)
یادداشتهای پیشین:
سهراب حرفی از جنس زمان / ۱۵ - ۲
سهراب حرفی از جنس زمان / ۱۵ - ۳