
احمد اسلامی
یادآوری:
پیش از این گفته و بر نبشته شد:
گشت و گذاری در شعر سپهری، مواجهه با طبیعت را (رک: سهراب، حرفی از جنس زمان،شماره ۲۴ و ۲۵) در دو ساحت نشان میدهد:
اینک و در ادامه، گفتنی است که تاثیر پذیری انسان از طبیعت و نیز تاثیر گذاری انسان بر طبیعت در این نظام اندیشگی و در فلسفه لاجوردی سپهری، بایستهها و پیش_نیازهایی دارد.
به دیگر سخن، داد و ستد با طبیعت - در هر دو سو - دست نخواهد داد و پا نخواهد گرفت مگر اینکه بر بافهای از سازهها، ساختار گیرد و ساماندهی شود.
تا کنون در دو گفتاورد (رک: سهراب، حرفی از جنس زمان، شمارههای / ۲۶ و ۲۸) از سازه «درنگ» و نیز از سازه «خلوت و خاموشی» به استناد شعر سپهری سخن رفته است.
اینک و در پی سازه سوم: تماشا
از سری واژهها و مفاهیم نسبتا پر رنگ و پر بسامد در میراث و نیز در شعر سپهری « تماشا »ست و این از برجستهترین ویژگیهای شعر و نیز نقاشیهای اوست.
«درنگ» در مواجهه با هستی، آنهم بر بستری از « خلوت و خاموشی » وی را به « تماشا » کشانده است تا آنجا که گویا - گاه - به مرز ایدهآلیسم کشیده میشود.
و در این راستاست که او از قاب و نقابها و از چارچوبهایی که - معمولا - مردم بدانها خو گرفته و در آنها میاندیشند، دور میشود. (نک: شرق اندوه، نیایش)
و از این جاست که وی به «زیبایی بیمرز» اندیشیده و از «کرانسوزی» میگوید. (نک: آوار آفتاب، سایبان آرامش ما، ماییم)
و چنین است که «مسافر» برآمده از «قیر شب» بر دوش «تجربههای کبوترانه» همه تن، چشم میشود «ما هیچ، ما نگاه» و با گذر از دوآلیسم سوبژه و ابژه، در «تا انتها حضور» (آخرین قطعه از آخرین دفتر) از «برق لبه صحبت آب سر راه ظلمات» میگوید و میگوید: «داخل واژه صبح، صبح خواهد شد» و پیش از آن در حجم سبز در توصیف کسی میگوید:
«چیزهایی هم هست / لحظههای پر اوج / مثلا شاعرهای را دیدم / آنچنان محو تماشای فضا بود / که در چشمانش آسمان تخم گذاشت!...» (حجم سبز، ندای آغاز)
و این راز فرایند «نو»شوندگی است که در انحناء آن «هنر» خودنمایی میکند. وی در تعریف هنر میگوید:
« هنر، درنگِ ما است، نقطهای است که در آن تابِ سرشاری را نیاوردهایم ؛ لبریز شدهایم. نیمهٔ راهِ دریافت گریز میزنیم و با آفرینشِ هنری خستگی در میکنیم.... » (نک: هنوز در سفرم، نامه سپهری به یکی از دوستانش، تهران / ۱۴ شهریور ۱۳۴۱)
باری «تماشا = نگاه کردن و رازورزی» منطق سپهری در مواجهه با هستی و با طبیعت است. میگوید: «کار ما نیست / شناسایی راز گل سرخ ! / کار ما شاید این است که در افسون گل سرخ شناور باشیم...! / پشت دانایی اردو بزنیم / دست در جذبه یک برگ بشوییم و / سر خوان برویم / صبحها وقتی خورشید در میآید / متولد بشویم / هیجانها را پرواز دهیم / روی ادراک فضا، رنگ، صدا، پنجره، گل / نم بزنیم / آسمان را بنشانیم میان دو هجای هستی / ریه را از ابدیت پر و خالی بکنیم / بار دانش را از دوش پرستو به زمین بگذاریم / نام را باز ستانیم / از ابر / از چنار / از پشه / از تابستان / روی پای تر باران به بلندی محبت برویم / در به روی بشر و نور و گیاه و حشره باز کنیم / کار ما شاید این است / که میان گل نیلوفر و قرن / پی آواز حقیقت بدویم...» (صدای پای آب)
«تماشا» در شعر سپهری چنان پر بسامد است که پرداختن به همه آنها ناگزیر از گونهای دستهبندی است که به پیوست پارهای از آنها در دیده گرفته میشود:
۱- سپهری «راه رفتن و راز ورزیدن» را کار اصلی و اصیل دانسته و میگوید: « ... / شراب باید خورد / و در جوانیِ یک سایه راه باید رفت / همین...» (مسافر) و نیز میگوید:
« .... / باید کتاب را بست / باید بلند شد / در امتداد وقت قدم زد / گل را نگاه کرد / ابهام را شنید... / باید دوید تا ته بودن / باید به بوی خاک فنا رفت / باید به ملتقای درخت و خدا رسید / باید نشست / نزدیک انبساط / جایی میان بیخودی و کشف» (د / ما هیچ ما نگاه، ق / هم سطر هم سپید)
و نیز میگوید:
«گاه از خود می پرسم، پس چه هنگام کاسهها از این آبهای روشن پُر خواهد شد؟ راستی چه هنگام؟ کار من تماشاست و تماشا گواراست. من به مهمانی جهان آمده ام. و جهان به مهمانی من. اگر من نبودم، هستی چیزی کم داشت. اگر این شاخه بید خانه ما، هم اکنون نمیجنبید، جهان در چشم به راهی میسوخت. همه چیز چنان است که میباید. آموختهام که خُرده نگیرم. شکفتگی را دوست دارم و پژمردگی را هم...» (بخشی از نامه سهراب سپهری به دوستش مهری / اردیبهشت ۱۳۴۲ / هنوز در سفرم) (رک: پاورقی)
۲- و در این میان، یادآوری این نکته - البته - بایسته است که سپهری بر « تماشای اصیل» تکیه و تاکید دارد. در جایی از آن نامهها مینویسد:
«آرزو داشتم در اینجا یک نفر را بشناسم که به درخت، به گل و به آب نگاه کند. مثل اینکه در زندگی این آدمها این چیزها زینت نیستند. بدون شک این مردم هم به درخت و گل و آب نگاه میکنند، اما این تماشا اصیل نیست. میبینند و میگذرند. ما میبینیم و غرق میشویم. میبینیم و فرومیریزیم.» (همان، ص۷۹)
۳- و در این راستاست که از تماشای غیر اصیل شکوه دارد. مینویسد:
«چون به درخت رسیدی به تماشا بمان. تماشا تو را به آسمان خواهد برد. در زمانهی ما، نگاه کردن نیاموختهاند. و درخت، جز آرایش خانه نیست. و هیچکس گلهای حیاط همسایه را باور ندارد. پیوندها گسسته. کسی در مهتاب راه نمیرود. و از پرواز کلاغی هشیار نمیشود. و خدا را کنار نردهی ایوان نمیبیند و ابدیت را در جام آبخوری نمییابد.
آن فروغی که ما را در پیِ خویش میکشاند، در سیمای سنگ هست. در ابر آسمان هست. میان زبالهها هم هست، شاید از آغاز، خدا را، و حقیقت را در دشتهای آفرینش درو کردهاند. اما هر سو شاخهها بهجاست. من از همهی صخرهها بالا نخواهم رفت تا بلندی را دریابم. از دوباره دیدنِ هیچ رنگی خسته نخواهم شد: نگاه را تازه کردهام.» (همان، ص۱۰۱-۱۰۰)
و نیز در سرودهای میگوید:
«من که از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم / حرفی از جنس زمان نشنیدم / هیچ چشمی عاشقانه / به زمین خیره نبود / کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد / هیچ کس زاغچهای را سر یک مزرعه جدی نگرفت... !!» (د / حجم سبز، ق / ندای آغاز)
۴- و از این روست که از برخورد ابزاری با جهان دلگیر است و گله دارد: « در این کوچههایی که تاریک هستند / من از حاصل ضرب تردید و کبریت میترسم / من از سطح سیمانی قرن میترسم / بیا تا نترسم من / از شهرهایی که خاک سیاشان چراگاهِ جرثقیل است / مرا باز کن مثل یک در به روی هبوط گلابی در این عصر معراج پولاد / مرا خواب کن زیر یک شاخه دور از شب اصطکاک فلزات / اگر کاشف معدن صبح آمد صدا کن مرا / و من در طلوع گل یاسی از پشت انگشتهای تو بیدار خواهم شد / ... » (د / حجم سبز، ق / به باغ همسفران)
۵- و این است که میگوید: « بايد امشب بروم / بايد امشب چمدانی را / كه به اندازهٔ پيراهن تنهايی من جادارد / بردارم و به سمتی بروم / كه درختان حماسی پيداست / رو به آن وسعت بیواژه / كه همواره مرا میخواند / ... » (د / حجم سبز، ق / ندای آغاز)
۶- به گواهی شاعرانههای هشت کتاب، تماشا و نظارهگری در نظام اندیشگی سپهری از جنس « تفرج » است و نه « تفریحِ » محض. تفرج، به معنای گشودگی بنیادین که در « سفر قهرمانی و سلوک عرفانی » جایگاهی مرکزی دارد.
قطعهها و بندهای فراوان از « هشتکتاب » ناظر بر این نوع از تماشاست. برای نمونه، بخوانید:
«من به آغاز زمین نزدیکم / نبض گلها را میگیرم / آشنا هستم با، سرنوشت تر آب، عادت سبز درخت / روح من در جهت تازه اشیا جاری است / روح من کم سال است / روح من گاهی از شوق، سرفهاش میگیرد / روح من بیکار است: / قطرههای باران را، درز آجرها را، میشمارد / روح من گاهی، مثل یک سنگ سر راه حقیقت دارد.» (صدای پای آب)
بر این پایه، در واقع تماشا، به مثابه مواجههای است که تماشاگر را از سطح به ژرفا میبرد. تماشا به مثابه گشودگی، آدمی را از اسارت چنبرۀ مفاهیم از پیش تعریف شده و پیشداوریها، آزاد کرده و رهایی میبخشد و هستی را از نو آشکار میسازد.
تماشا و نظارهگری در این سطح، نوعی آمادگی وجودی است برای تجربهی جهان به مثابه یک اثر هنری.
سالک عارف در این از مواجهه - چنانکه پیش از این نیز گفته و برنبشته شد - به دنبال تسخیر و یا تفسیر جهان نیست. بلکه در تسبیح است و جهان را در مقام هستیاش میپذیرد و با آن در گفتوگویی خاموش میشود.
نگاه کنید به نجوی و نیایش، تخاطب و دیالوگی که سپهری در مجموعه میراث خود با هستی و طبیعت دارد.
وی در جایی، مواجهه تماشاگرانه خود را چنین به تصویر میکشد:
«باغ ما جای گره خوردن احساس و گیاه / باغ ما نقطه برخورد نگاه و قفس و آینه بود / باغ ما شاید، قوسی از دایره سبز سعادت بود / میوه کال خدا را آن روز، میجویدم در خواب / آب بی فلسفه می خوردم / توت بی دانش می چیدم» (صدای پای آب)
و بر این پایه در دیالوگ با هستی میشود. برای نمونه، بخوانید:
«عبور باید کرد / صدای باد میآید عبور باید کرد / و من مسافرم / ای بادهای همواره! / مرابه وسعت تشکیل برگها ببرید / مرا به کودکی شور آبها برسانید / و کفشهای مرا تا تکامل تن انگور / پر از تحرک زیبایی خضوع کنید... / دقیقههای مرا تا کبوتران مکرر / در آسمان سپید غریزه اوج دهید / و اتفاق وجود مرا کنار درخت / بدل کنید به یک ارتباط گمشده پاک / و در تنفس تنهایی / دریچههای شعور مرا به هم بزنید / روان کنیدم دنبال بادبادک آن روز / مرا به خلوت ابعاد زندگی ببرید / حضور هیچ ملایم را / به من نشان بدهید» (مسافر)
این نوع از مواجهه - البته - نقطه پایان ندارد و در ادامه سیر و سفر سالک سر از نوعی « نجوی و نیایش » در میآورد که به موجب آن «تخاطب» جای خود را به سکوت و خاموشی میدهد. در این مقام است که سپهری میگوید:
«آنی بود، درها وا شده بود / برگی نه، شاخی نه، باغ فنا پیدا شده بود / مرغان مکان خاموش، این خاموش، آن خاموش، خاموشی گویا شده بود » (حجم سبز، بودهی)
«والا نت خاموشی، نیایش بیرنگ، آرامش نامیرا و هستۀ پنهان تماشا » نمونه تعابیر و ترکیب واژههایی در شعر سپهری که در این جغرافیا، جای درنگ دارد!»
یادداشتهای پیشین: