۱- بدین بیان «عبور» در شعر سپهری و در نظام اندیشگی او، با دوگانه «پوچانگاری و شتابزدگی» سر سازگاری نداشته و ندارد و نه تنها با «گذر و گذار» دنیاگریزانه و زندگیسوز بر سر مهر نیست بلکه در نهاد خود، به شدت باردار گونهای از «درنگ و تماشا»ست و از همین رو از «شکاف گور مغز» (مرگ رنگ، جان گرفته) میگوید و در پیوند با آن -حتی- «منجلاب زهر» را فرصتی ممکن برای زندهگی «کرم فکر» میسازد (مرگ رنگ، سرود زهر)
در نگاه سپهری «دهان، گلخانه فکر» (حجم سبز، آفتابی) است و زندگی به شکل «ورق روشن وقت» (حجم سبز) آنجاست که، «مرتع ادراک، خرم» است. (حجم سبز، ورق روشن وقت) آنجا که، «لحظههای کوچک من تا ستاره فکر میکردند» (همان) و «هر یک از ما آسمانی داشت در هر انحنای فکر» (حجم سبز، تپش سایه دوست)
ادبیات سپهری در برخورد با دانش و دانایی، گر چه پارادوکسیکال است، جایی میگوید: «باید کتاب را بست» (ما هیچ ما نگاه، هم سطر هم سپید) و جای دیگری میگوید: «پشت دانایی اردو بزنیم« (صدای پای آب)، اما نکته پارادایمی آن «دانش لب آب» است، میگوید"
«روزی که دانش لب آب زندگی میکرد / انسان در تنبلی لطیف یک مرتع / با فلسفه های لاجوردی خوش بود / در سمت پرنده فکر میکرد / با نبض درخت او میزد / مغلوب شرایط شقایق بود / مفهوم درشت شط در قعر کلام او / تلاطم داشت / انسان / در متن عناصر میخوابید / نزدیک طلوع ترس بیدار میشد / اما گاهی آواز غریب رشد / در مفصل ترد لذت میپیچید / زانوی عروج خاکی میشد / آن وقت انگشت تکامل / در هندسه دقیق اندوه تنها میماند ... » (ما هیچ ما نگاه، از آبها به بعد)
پارادایم نهفته در زیز پارادوکس «بستن کتاب / اردو زدن پشت دانایی» از ویژگیهایِ گفتمانیِ سپهری در الهیات طبیعی، فلسفه لاجوردی و سلوک عرفانی است و در سراسر شعر او آشکار و نمایان است. برای نمونه:
«.... / صبحها / نان و پنیرک بخوریم / و بکاریم نهالی / سر هر پیچ کلام / و بپاشیم میان دو هجا تخم سکوت / و نخوانیم / کتابی که در آن، باد نمیآید / و کتابی که در آن / پوست شبنم تر نیست / و کتابی که در آن یاختهها بیبُعدند / ...» (صدای پای آب) و چنین است که با «پیراهنی از تنهایی» (حجم سبز، ندای آغاز) روی «سنگ عزلت» (مسافر) در «ایوان تماشا» (شرق اندوه، گزار» خیمه «درنگی» بر پا کرده است و میگوید: «نور را پیمودیم / دشت طلا را درنوشتیم / افسانه را چیدیم / و پلاسیده فکندیم / کنار شنزار / آفتابی سایهوار ما را نواخت / درنگی کردیم ...» (آوار آفتاب، نیایش) و میگوید: «عبور باید کرد / و هم نورد افقهای دور باید شد / و گاه در رگ یک حرف خیمه باید زد / عبور باید کرد / و گاه از سر یک شاخه توت باید خورد / ..» (مسافر) و نیز میگوید: «لب آبی / گیوهها را کندم و نشستم / پاها در آب / من چه سبزم امروز / و چه اندازه تنم هوشیار است / ... » (حجم سبز، در گلستانه)
۲- سپهری -به گواهی طرحوارهها و استعارههای حرکتی- جوهر هستی را به گونهای ناآرام و در حرکت دیده و میداند: « من صدای وزش ماده را میشنوم / و صدای کفش ایمان را در کوچه شوق / و صدای باران را روی پلک تر عشق / روی موسیقی غمناک بلوغ / روی آواز انارستانها ...» (صدای پای آب) و بر این ایده و اندیشه است که در جهانی چنین پر جوشوخروش و در جنبش، «بودن» انسان در «پویه و پویایی» اوست. میگوید: «لب دریا برویم / تور در آب بیندازیم / و بگیریم طراوت را از آب / ریگی از روی زمین برداریم / وزنِ بودن را احساس کنیم ... » (صدای پای آب) و بدین نگاه و نگر، نسخه تجویزی او در برخورد با پدیدهها و رویدادها در میانه «وقوف و عدول»، «عبور» است و در واقع شعر و شعار او این است که، نه وابستگی، نه گسستگی، بلکه وارستگی. به سروده او: « تکان قایق ذهن تو را تکانی داد / غبار عادت پیوسته در مسیر تماشاست / همیشه با نفس تازه را باید رفت / و فوت باید کرد / که پاک پاک شود صورت طلایی مرگ ...» (مسافر)
«عبور» چنانکه در گفته آمد، زیستجهان سپهری است و جان و جهان او را در بر و فرا گرفته و پوشش داده است. او که «وزش ماده» (صدای پای آب) را میشنود و از «هجرت سنگ و آسمان» (ما هیچ ما نگاه، متن قدیم شب + حجم سبز، ندای آغاز» و نیز از «شنهای عزیمت» (ما هیچ، ما نگاه، وقت لطیف شن) میگوید، میگوید: «میروم بالا تا اوج / من پر از بال و پرم / راه میبینم در ظلمت / من پر از فانوسم ... / من پر از نورم و شن / و پر از دار و درخت! / پُرم، از راه، از پل، از رود، از موج / پرم از سایهی برگی در آب / چه درونم تنهاست ... » (حجم سبز، روشنی من گل آب)
بدین نگاه «عبور» با توجه به واژههای همنشین و بسامد بالا در شعر سپهری، ادبیات ویژه خود را داشته و دارد، و نیمنگاهی به آن -حتی- بایسته و شایسته فرصتی فراخور است. اینجا و هماکنون -اما- به یک صورتبندی ساده بسنده میشود، بدین ترتیب:
در ادبیات سپهری، بویژه در شعر او «عبور» با استفاده از فنون بلاغی و زبانی چندی، و در قالب طرحوارهها، ایماژها و استعارهها، مورد توجه و بیان قرار گرفته و بدان پرداخته شده است. واژهها و ترکیبواژههایی چنان: پرنده، مرغ، مرغ مهاجر، مرغ مهتاب، پرستو، هدهد، کبوتر، تجربههای کبوترانه، کبوتران مکرر و یا مفاهیمی همانند: آیینه روان، زورق اشراق و ...
۳- بایسته و شایسته یادآوری -و البته روشن- است که «عبور» در هشت کتاب، چنان انبوه است و برهم انباشته و در چگالی که همه حجم آن را در بر و فرا گرفته است و تنها از طریق گذرواژهای یاد شده، حق مطلب به روشنی و درستی پرداخت نمیشود، چه آنکه تار و پود زیستجهان سپهری، همه راه است و جاده، پل است و بال و پر، رقص و آواز درآ و باد بیا و .. و برآمدن، روییدن، گسترده شدن، شکستن و سرزدن، رُستن و رَستن و بافههای آن، رویش و زایش، وزش، تپش، کنش، خیزش، بالش، رانش، گردش و ... آفرینش.
برای نمونه:
«عبور باید کرد / صدای باد میآید، عبور باید کرد / و من مسافرم / ای بادهای همواره! / مرابه وسعت تشکیل برگها ببرید / مرا به کودکی شور آبها برسانید / و کفشهای مرا تا تکامل تن انگور / پر از تحرک زیبایی خضوع کنید ... / دقیقههای مرا تا کبوتران مکرر / در آسمان سپید غریزه اوج دهید / و اتفاق وجود مرا کنار درخت / بدل کنید به یک ارتباط گمشده پاک / و در تنفس تنهایی / دریچههای شعور مرا به هم بزنید / روان کنیدم دنبال بادبادک آن روز / مرا به خلوت ابعاد زندگی ببرید / حضور هیچ ملایم را / به من نشان بدهید !» (مسافر)
در پیوند با این فراز و در همان شعر، در قالبهای تعبیری متفاوت، بندهای دیگری هم آمده است. برای نمونه:
«هنوز در سفرم / خیال میکنم / در آبهای جهان قایقی است / و من، مسافر قایق، هزارها سال است / سرود زنده دریانوردهای کهن را / به گوش روزنههای فصول میخوانم / و پیش میرانم / مرا سفر به کجا میبرد؟ / کجا نشان قدم، ناتمام خواهد ماند / و بند کفش به انگشتهای نرم فراغت / گشوده خواهد شد؟ / کجاست جای رسیدن و پهن کردن یک فرش / و بیخیال نشستن / و گوشدادن به صدای شستن یک ظرف زیر شیر مجاور ؟... / شراب باید خورد / و در جوانیِ یک سایه راه باید رفت / همین!» (همان)
«غبارِ عادت پیوسته در مسیر تماشاست / همیشه با نفس تازه راه باید رفت / و فوت باید کرد / که پاک پاک شود صورت طلایی مرگ...» (مسافر)
باز بخوانید:
« زندگی / حسِّ غریبی است / که یک مرغ مهاجر دارد...» (صدای پای آب)
«روح من در جهت تازه اشیا جاری است / روح من کم سال است / روح من گاهی از شوق سرفهاش میگیرد. ... » (همان)
«کار ما نیست / شناسایی راز گل سرخ ! / کار ما شاید این است / که در افسون گل سرخ شناور باشیم ...! / پشت دانایی اردو بزنیم / دست در جذبه یک برگ بشوییم و / سر خوان برویم / صبحها وقتی خورشید در میآید / متولد بشویم / هیجانها را پرواز دهیم / روی ادراک فضا، رنگ، صدا، پنجره، گل / نم بزنیم / آسمان را بنشانیم میان دو هجای هستی / ریه را از ابدیت پر و خالی بکنیم / بار دانش را از دوش پرستو به زمین بگذاریم / نام را باز ستانیم؛ / از ابر / از چنار / از پشه / از تابستان / روی پای تر باران به بلندی محبت برویم / در به روی بشر و نور و گیاه و حشره باز کنیم / کار ما شاید این است / که میان گل نیلوفر و قرن / پی آواز حقیقت بدویم...» ( همان)
و نیز بخوانید:
« سال میان دو پلک را / ثانیههایی شبیه راز تولد / بدرقه کردند. / کم کم، در ارتفاع خیس ملاقات / صومعه نور / ساخته میشد. / حادثه از جنس ترس بود. / ترس / وارد ترکیب سنگ ها میشد. / حنجره ای در ضخامت خنک باد / غربت یک دوست را / زمزمه میکرد. / از سر باران / تا ته پاییز / تجربه های کبوترانه روان بود. ... » (ما هیچ،ما نگاه / اکنون هبوط رنگ)
« باید کتاب را بست / باید بلند شد؛ / در امتداد وقت قدم زد، / گل را نگاه کرد. / ابهام را شنید... ! / باید دوید تا ته بودن / باید به بوی خاک فنا رفت / باید به ملتقای درخت و خدا رسید... / باید نشست،نزدیک انبساط / جایی میان بیخودی و کشف ...» (ما هیچ، ما نگاه / هم سطر،هم سپید)
« من چه سبزم امروز / و چه اندازه تنم هشیار است. / در دلم چیزی هست ، / مثل یک بیشهی نور / مثل خواب دم صبح / .... / و چنان بی تابم ، / که دلم میخواهد / بدوم تا ته دشت / بروم تا سر کوه ... !» (حجم سبز / در گلستانه)
باری، چنانکه گفته و بر آن تاکید شد:
ایده مرکزی و نقطه کانونی در شاعرانههای تجربه اندیشگی و در زیستجهان سپهری « عبور » است. « ببوی و برو» (شرق اندوه / هلا)